رخت مه را رخ و فرزين نهادست
لبت بيجاده را صد ضربه دادست
چو رويت کى بود آن مه که هر مه
سه روز از مرکب خوبى پيادست
کجا ديدست بيجاده چنان خال
که فرزين بند نعلت را پيادست
ز مادر تا تو زادى کس نديدست
که يک مادر مه و خورشيد زادست
از اين سنگين دلى با انورى بس
که بى تو سنگها بر دل نهادست