بجزنيش بلا مرهم مبادا سينه ريشانرا
عداوت بادل من بادزهر آلوده نيشانرا
بمن بيگانگانرا کى سر همصحبتى ماند
که بامن صحبت غم ميکند بيگانه خويشانرا
دمى صد چشمه بى تابى زدل ميزايد و شادم
که محکم نيست ايمان محبت صبر کيشانرا
نه بامن بايکى از اهل دل خود دوستى ميکن
ولى درکار هست آخر سرزلف پريشانرا
عذاب دوزخ آشامان به آتش چونکند ايزد
مگر درسينه آسوده اندازند ايشانرا
بروعرفى بکوى بيغمان بر،مژده مرهم
که اينجا بانمک هم نيست لطفى سينه ريشانرا