غم ميگزد دل من من ميگزم لب عشق
ميرم بتلخى غم نازم بمشرب عشق
داناى شهروده کيست کز طعن ما برنجد
خندند بر فلاطون طفلان مکتب عشق
ناکامى من و دل پرورده مرا دست
درآفتاب غرقست شام من و شب عشق
در دير و کعبه سايل با کفر و دين معامل
با نيش و نوش يکدل اينست مذهب عشق
داروى محنت عشق در حکمت ازل نيست
اما ز سردى عقل زايل شود تب عشق
تا ريخت خون عرفى از چشم خلق گو شد
زان جلوه ها تو کويى اين بود مطلب عشق