حال من از آن نرگس مستانه طلب کن
راز دلم از سنبل جانانه طلب کن
در صومعه بارى نتوان يافت حضورى
اى يار حضور از در ميخانه طلب کن
آن چيز که از عاقل صد ساله نديدى
از يک نظر عاشق ديوانه طلب کن
در کنج دلم گنج غم عشق دفين است
گنج ار طلبى در دل ويرانه طلب کن
جان باختن از عاشق بيدل طلب اى دوست
مردانگى از مردم مردانه طلب کن
سوز دل دلسوختگان ز آتش عشقش
در سينه شمع و دل پروانه طلب کن
چون مردمک ديده دريا دل سيد
در ديده مادر شو و دردانه طلب کن