عاقلى و نام عاشق مى برى
عشقبازى نيست کارى سرسرى
عشق بازيدن به بازى هست نيست
خود که باشد عاشق بازى گرى
جام مى بستان دمى با او برآر
تا دمى از عمر باقى برخورى
کى به گرد عيسى مريم رسى
چون تو عيسى را فروشى خرخرى
دل برى کن از خيال غير او
گر چو ما از عاشقان دلبرى
کى قلندر را بود از وى حجاب
دردمندى کى بود چون حيدرى
نعمت الله سر پيغمبر طلب
تا بيابى معجز پيغمبرى