شيشه مى دور ازان لبهاى ميگون مى گريست
تا دل خود را دمى خالى کند، خون مى گريست
دوش بر سوز دل من گريها مى کرد شمع
چشم من آن گريه را مى ديد و افزون مى گريست
آن نه شبنم بود در ايام ليلي، هر صباح
آسمان شب تا سحر بر حال مجنون مى گريست
سيل در هامون، صدا در کوه، ميدانى چه بود؟
از غم من کوه مى ناليد و هامون مى گريست
چيست دامان سپهر امروز پر خون از شفق؟
غالبا امشب ز درد عشق گردون مى گريست
بر رخ زردم ببين خطهاى اشک سرخ را
اين نشانيهاست کامشب چشم من خون مى گريست
شب که ميخواندى هلالى را و ميراندى بناز
در درون پيش تو مى خنديد و بيرون مى گريست