با تو خواهم شرح غمهاى دل محزون کنم
ليک از خوى تو ميترسم، ندانم چون کنم؟
چند دارم در فراقش حالت نزع روان؟
کاشکي! يکبار گى جان را ز تن بيرون کنم
من باين دل بس نمى آيم، ندانم چاره چيست؟
تا بچند افسانه گويم؟ تا بکى افسون کنم؟
گر بدامان فلک ريزم، هلالي، اشک خود
رنگ زرد ماه را همچون شفق گلگون کنم