آن يکى آمد در يارى بزد
گفت يارش کيستى اى معتمد
گفت من گفتش برو هنگام نيست
بر چنين خوانى مقام خام نيست
خام را جز آتش هجر و فراق
کى پزد کى وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکين و سالى در سفر
در فراق دوست سوزيد از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهى همباز گشت
حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بيادب لفظى ز لب
بانگ زد يارش که بر در کيست آن
گفت بر در هم توى اى دلستان
گفت اکنون چون منى اى من در آ
نيست گنجايى دو من را در سرا
نيست سوزن را سر رشتهى دوتا
چونک يکتايى درين سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نيست در خور با جمل سم الخياط
کى شود باريک هستى جمل
جز بمقراض رياضات و عمل
دست حق بايد مر آن را اى فلان
کو بود بر هر محالى کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بيم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد مرده نيز
زنده گردد از فسون آن عزيز
و آن عدم کز مرده مردهتر بود
در کف ايجاد او مضطر بود
کل يوم هو فى شان بخوان
مر ورا بى کار و بيفعلى مدان
کمترين کاريش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند اين سو روان
لشکرى ز اصلاب سوى امهات
بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشکرى ز ارحام سوى خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکرى از خاک زان سوى اجل
تا ببيند هر کسى حسن عمل
اين سخن پايان ندارد هين بتاز
سوى آن دو يار پاک پاکباز
گفت يارش کاندر آ اى جمله من
نى مخالف چون گل و خار چمن
رشته يکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بينى حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا بايد کمند اندر صور
گرچه يکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا يکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببين
هست در ظاهر خلافى زان و زين
آن يکى کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش ميکند
باز او آن خشک را تر ميکند
گوييا ز استيزه ضد بر ميتند
ليک اين دو ضد استيزهنما
يکدل و يککار باشد در رضا
هر نبى و هر ولى را ملکيست
ليک تا حق ميبرد جمله يکيست
چونک جمع مستمع را خواب برد
سنگهاى آسيا را آب برد
رفتن اين آب فوق آسياست
رفتنش در آسيا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوى اصلى باز راند
ناطقه سوى دهان تعليم راست
ورنه خود آن نطق را جويى جداست
ميرود بى بانگ و بى تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
اى خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندرو بيحرف ميرويد کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوى عرصهى دور و پنهاى عدم
عرصهاى بس با گشاد و با فضا
وين خيال و هست يابد زو نوا
تنگتر آمد خيالات از عدم
زان سبب باشد خيال اسباب غم
باز هستى تنگتر بود از خيال
زان شود در وى قمر همچون هلال
باز هستى جهان حس و رنگ
تنگتر آمد که زندانيست تنگ
علت تنگيست ترکيب و عدد
جانب ترکيب حسها ميکشد
زان سوى حس عالم توحيد دان
گر يکى خواهى بدان جانب بران
امر کن يک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنى بود صاف
اين سخن پايان ندارد باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد