دفتر اول از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت پيغامبر صباحى زيد را
کيف اصبحت اى رفيق با صفا
گفت عبدا ممنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ايمان گر شکفت
گفت تشنه بوده‌ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
که از آن سو جمله‌ى ملت يکيست
صد هزاران سال و يک ساعت يکيست
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نيست آن سو ز افتقاد
گفت ازين ره کو ره‌آوردى بيار
در خور فهم و عقول اين ديار
گفت خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
هشت جنت هفت دوزخ پيش من
هست پيدا همچو بت پيش شمن
يک بيک وا مي‌شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسيا
که بهشتى کيست و بيگانه کيست
پيش من پيدا چو مار و ماهيست
اين زمان پيدا شده بر اين گروه
يوم تبيض و تسود وجوه
پيش ازين هرچند جان پر عيب بود
در رحم بود و ز خلقان غيب بود
الشقى من شقى فى بطن الام
من سمات الجسم يعرف حالهم
تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ درد زادنست و زلزله
جمله جانهاى گذشته منتظر
تا چگونه زايد آن جان بطر
زنگيان گويند خود از ماست او
روميان گويند بس زيباست او
چون بزايد در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بيض و سود
گر بود زنگى برندش زنگيان
روم را رومى برد هم از ميان
تا نزاد او مشکلات عالمست
آنک نازاده شناسد او کمست
او مگر ينظر بنور الله بود
کاندرون پوست او را ره بود
اصل آب نطفه اسپيدست و خوش
ليک عکس جان رومى و حبش
مي‌دهد رنگ احسن التقويم را
تا به اسفل مي‌برد اين نيم را
اين سخن پايان ندارد باز ران
تا نمانيم از قطار کاروان
يوم تبيض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
در رحم پيدا نباشد هند و ترک
چونک زايد بيندش زار و سترگ
جمله را چون روز رستاخيز من
فاش مي‌بينم عيان از مرد و زن
هين بگويم يا فرو بندم نفس
لب گزيدش مصطفى يعنى که بس
يا رسول الله بگويم سر حشر
در جهان پيدا کنم امروز نشر
هل مرا تا پرده‌ها را بر درم
تا چو خورشيدى بتابد گوهرم
تا کسوف آيد ز من خورشيد را
تا نمايم نخل را و بيد را
وا نمايم راز رستاخيز را
نقد را و نقد قلب‌آميز را
دستها ببريده اصحاب شمال
وا نمايم رنگ کفر و رنگ آل
وا گشايم هفت سوراخ نفاق
در ضياى ماه بى خسف و محاق
وا نمايم من پلاس اشقيا
بشنوانم طبل و کوس انبيا
دوزخ و جنات و برزخ در ميان
پيش چشم کافران آرم عيان
وا نمايم حوض کوثر را به جوش
کاب بر روشان زند بانگش به گوش
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشته‌اند اين دم نمايم من عيان
مي‌بسايد دوششان بر دوش من
نعره‌هاشان مي‌رسد در گوش من
اهل جنت پيش چشمم ز اختيار
در کشيده يک‌دگر را در کنار
دست همديگر زيارت مي‌کنند
از لبان هم بوسه غارت مي‌کنند
کر شد اين گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعره‌ى واحسرتاه
اين اشارتهاست گويم از نغول
ليک مي‌ترسم ز آزار رسول
همچنين مي‌گفت سرمست و خراب
داد پيغامبر گريبانش بتاب
گفت هين در کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا يستحى زد شرم شد
آينه‌ى تو جست بيرون از غلاف
آينه و ميزان کجا گويد خلاف
آينه و ميزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حياء هيچ‌کس
آينه و ميزان محکهاى سنى
گر دو صد سالش تو خدمتها کنى
کز براى من بپوشان راستى
بر فزون بنما و منما کاستى
اوت گويد ريش و سبلت بر مخند
آينه و ميزان و آنگه ريو و پند
چون خدا ما را براى آن فراخت
که بما بتوان حقيقت را شناخت
اين نباشد ما چه آرزيم اى جوان
کى شويم آيين روى نيکوان
ليک در کش در نمد آيينه را
کز تجلى کرد سينا سينه را
گفت آخر هيچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشيد ازل
هم دغل را هم بغل را بر درد
نه جنون ماند به پيشش نه خرد
گفت يک اصبع چو بر چشمى نهى
بيند از خورشيد عالم را تهى
يک سر انگشت پرده‌ى ماه شد
وين نشان ساترى شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطه‌اى
مهر گردد منکسف از سقطه‌اى
لب ببند و غور دريايى نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمه‌ى سلسبيل و زنجبيل
هست در حکم بهشتى جليل
چار جوى جنت اندر حکم ماست
اين نه زور ما ز فرمان خداست
هر کجا خواهيم داريمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو اين دو چشمه‌ى چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوى زهر و مار
ور بخواهد رفت سوى اعتبار
گر بخواهد سوى محسوسات رفت
ور بخواهد سوى ملبوسات رفت
گر بخواهد سوى کليات راند
ور بخواهد حبس جزويات ماند
همچنين هر پنج حس چون نايزه
بر مراد و امر دل شد جايزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
مي‌رود هر پنج حس دامن‌کشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسى آن عصا
دل بخواهد پا در آيد زو به رقص
يا گريزد سوى افزونى ز نقص
دل بخواهد دست آيد در حساب
با اصابع تا نويسد او کتاب
دست در دست نهانى مانده است
او درون تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو مارى شود
ور بخواهد بر ولى يارى شود
ور بخواهد کفچه‌اى در خوردنى
ور بخواهد همچو گرز ده‌منى
دل چه مي‌گويد بديشان اى عجب
طرفه وصلت طرفه پنهانى سبب
دل مگر مهر سليمان يافتست
که مهار پنج حس بر تافتست
پنج حسى از برون ميسور او
پنج حسى از درون مامور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت نايد مي‌شمر
چون سليمانى دلا در مهترى
بر پرى و ديو زن انگشترى
گر درين ملکت برى باشى ز ريو
خاتم از دست تو نستاند سه ديو
بعد از آن عالم بگيرد اسم تو
دو جهان محکوم تو چون جسم تو
ور ز دستت ديو خاتم را ببرد
پادشاهى فوت شد بختت بمرد
بعد از آن يا حسرتا شد يا عباد
بر شما محتوم تا يوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آورى
از ترازو و آينه کى جان برى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید