بود لقمان پيش خواجهى خويشتن
در ميان بندگانش خوارتن
ميفرستاد او غلامان را به باغ
تا که ميوه آيدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفيل
پر معانى تيرهصورت همچو ليل
آن غلامان ميوههاى جمع را
خوش بخوردند از نهيب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجهاش بگشاد لب
گفت لقمان سيدا پيش خدا
بندهى خاين نباشد مرتضى
امتحان کن جملهمان را اى کريم
سيرمان در ده تو از آب حميم
بعد از آن ما را به صحرايى کلان
تو سواره ما پياده ميدوان
آنگهان بنگر تو بدکردار را
صنعهاى کاشف الاسرار را
گشت ساقى خواجه از آب حميم
مر غلامان را و خوردند آن ز بيم
بعد از آن ميراندشان در دشتها
ميدويدند آن نفر تحت و علا
قى در افتادند ايشان از عنا
آب ميآورد زيشان ميوهها
چون که لقمان را در آمد قى ز ناف
مى بر آمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند اين نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود
يوم تبلى والسرائر کلها
بان منکم کامن لا يشتهى
چون سقوا ماء حميما قطعت
جملة الاستار مما افضعت
نار زان آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتيم و نميپذرفت پند
ريش بد را داروى بد يافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبيثات الخبيثين حکمتست
زشت را هم زشت جفت و بابتست
پس تو هر جفتى که ميخواهى برو
محو و همشکل و صفات او بشو
نور خواهى مستعد نور شو
دور خواهى خويشبين و دور شو
ور رهى خواهى ازين سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد واقترب