دين نه آن بازيست کو از شه گريخت
سوى آن کمپير کو مى آرد بيخت
تا که تتماجى پزد اولاد را
ديد آن باز خوش خوشزاد را
پايکش بست و پرش کوتاه کرد
ناخنش ببريد و قوتش کاه کرد
گفت نااهلان نکردندت بساز
پر فزود از حد و ناخن شد دراز
دست هر نااهل بيمارت کند
سوى مادر آ که تيمارت کند
مهر جاهل را چنين دان اى رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
روز شه در جست و جو بيگاه شد
سوى آن کمپير و آن خرگاه شد
ديد ناگه باز را در دود و گرد
شه برو بگريست زار و نوحه کرد
گفت هرچند اين جزاى کار تست
که نباشى در وفاى ما درست
چون کنى از خلد زى دوزخ فرار
غافل از لا يستوى اصحاب نار
اين سزاى آنک از شاه خبير
خيره بگريزد بخانهى گندهپير
باز ميماليد پر بر دست شاه
بى زبان ميگفت من کردم گناه
پس کجا زارد کجا نالد ليم
گر تو نپذيرى بجز نيک اى کريم
لطف شه جان را جنايتجو کند
زانک شه هر زشت را نيکو کند
رو مکن زشتى که نيکيهاى ما
زشت آمد پيش آن زيباى ما
خدمت خود را سزا پنداشتى
تو لواى جرم از آن افراشتى
چون ترا ذکر و دعا دستور شد
زان دعا کردن دلت مغرور شد
همسخن ديدى تو خود را با خدا
اى بسا کو زين گمان افتد جدا
گرچه با تو شه نشيند بر زمين
خويشتن بشناس و نيکوتر نشين
باز گفت اى شه پشيمان ميشوم
توبه کردم نو مسلمان ميشوم
آنک تو مستش کنى و شيرگير
گر ز مستى کژ رود عذرش پذير
گرچه ناخن رفت چون باشى مرا
بر کنم من پرچم خورشيد را
ورچه پرم رفت چون بنوازيم
چرخ بازى گم کند در بازيم
گر کمر بخشيم که را بر کنم
گر دهى کلکى علمها بشکنم
آخر از پشه نه کم باشد تنم
ملک نمرودى به پر برهم زنم
در ضعيفى تو مرا بابيل گير
هر يکى خصم مرا چون پيل گير
قدر فندق افکنم بندق حريق
بندقم در فعل صد چون منجنيق
گرچه سنگم هست مقدار نخود
ليک در هيجا نه سر ماند نه خود
موسى آمد در وغا با يک عصاش
زد بر آن فرعون و بر شمشيرهاش
هر رسولى يکتنه کان در زدست
بر همه آفاق تنها بر زدست
نوح چون شمشير در خواهيد ازو
موج طوفان گشت ازو شمشيرخو
احمدا خود کيست اسپاه زمين
ماه بين بر چرخ و بشکافش جبين
تا بداند سعد و نحس بيخبر
دور تست اين دور نه دور قمر
دور تست ايرا که موسى کليم
آرزو ميبرد زين دورت مقيم
چونک موسى رونق دور تو ديد
کاندرو صبح تجلى ميدميد
گفت يا رب آن چه دور رحمتست
آن گذشت از رحمت آنجا ريتست
غوطه ده موسى خود را در بحار
از ميان دورهى احمد بر آر
گفت يا موسى بدان بنمودمت
راه آن خلوت بدان بگشودمت
که تو زان دورى درين دور اى کليم
پا بکش زيرا درازست اين گليم
من کريمم نان نمايم بنده را
تا بگرياند طمع آن زنده را
بينى طفلى بمالد مادرى
تا شود بيدار و وا جويد خورى
کو گرسنه خفته باشد بيخبر
وان دو پستان ميخلد زو مهر در
کنت کنزا رحمة مخفية
فابتعثت امة مهدية
هر کراماتى که ميجويى بجان
او نمودت تا طمع کردى در آن
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که يا رب گوى گشتند امتان
گر نبودى کوشش احمد تو هم
ميپرستيدى چو اجدادت صنم
اين سرت وا رست از سجدهى صنم
تا بدانى حق او را بر امم
گر بگويى شکر اين رستن بگو
کز بت باطن همت برهاند او
مر سرت را چون رهانيد از بتان
هم بدان قوت تو دل را وا رهان
سر ز شکر دين از آن برتافتى
کز پدر ميراث مفتش يافتى
مرد ميراثى چه داند قدر مال
رستمى جان کند و مجان يافت زال
چون بگريانم بجوشد رحمتم
آن خروشنده بنوشد نعمتم
گر نخواهم داد خود ننمايمش
چونش کردم بسته دل بگشايمش
رحمتم موقوف آن خوش گريههاست
چون گريست از بحر رحمت موج خاست