دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
نى که لقمان را که بنده‌ى پاک بود
روز و شب در بندگى چالاک بود
خواجه‌اش مي‌داشتى در کار پيش
بهترش ديدى ز فرزندان خويش
زانک لقمان گرچه بنده‌زاد بود
خواجه بود و از هوا آزاد بود
گفت شاهى شيخ را اندر سخن
چيزى از بخشش ز من درخواست کن
گفت اى شه شرم نايد مر ترا
که چنين گويى مرا زين برتر آ
من دو بنده دارم و ايشان حقير
وآن دو بر تو حاکمانند و امير
گفت شه آن دو چه‌اند اين زلتست
گفت آن يک خشم و ديگر شهوتست
شاه آن دان کو ز شاهى فارغست
بى مه و خورشيد نورش بازغست
مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست
هستى او دارد که با هستى عدوست
خواجه‌ى لقمان بظاهر خواجه‌وش
در حقيقت بنده لقمان خواجه‌اش
در جهان بازگونه زين بسيست
در نظرشان گوهرى کم از خسيست
مر بيابان را مفازه نام شد
نام و رنگى عقلشان را دام شد
يک گره را خود معرف جامه است
در قبا گويند کو از عامه است
يک گره را ظاهر سالوس زهد
نور بايد تا بود جاسوس زهد
نور بايد پاک از تقليد و غول
تا شناسد مرد را بى فعل و قول
در رود در قلب او از راه عقل
نقد او بيند نباشد بند نقل
بندگان خاص علام الغيوب
در جهان جان جواسيس القلوب
در درون دل در آيد چون خيال
پيش او مکشوف باشد سر حال
در تن گنجشک چيست از برگ و ساز
که شود پوشيده آن بر عقل باز
آنک واقف گشت بر اسرار هو
سر مخلوقات چه بود پيش او
آنک بر افلاک رفتارش بود
بر زمين رفتن چه دشوارش بود
در کف داود کاهن گشت موم
موم چه بود در کف او اى ظلوم
بود لقمان بنده‌شکلى خواجه‌اى
بندگى بر ظاهرش ديباجه‌اى
چون رود خواجه به جاى ناشناس
در غلام خويش پوشاند لباس
او بپوشد جامه‌هاى آن غلام
مر غلام خويش را سازد امام
در پيش چون بندگان در ره شود
تا نبايد زو کسى آگه شود
گويد اى بنده تو رو بر صدر شين
من بگيرم کفش چون بنده‌ى کهين
تو درشتى کن مرا دشنام ده
مر مرا تو هيچ توقيرى منه
ترک خدمت خدمت تو داشتم
تا به غربت تخم حيلت کاشتم
خواجگان اين بندگيها کرده‌اند
تا گمان آيد که ايشان بنده‌اند
چشم‌پر بودند و سير از خواجگى
کارها را کرده‌اند آمادگى
وين غلامان هوا بر عکس آن
خويشتن بنموده خواجه‌ى عقل و جان
آيد از خواجه ره افکندگى
نايد از بنده به غير بندگى
پس از آن عالم بدين عالم چنان
تعبيتها هست بر عکس اين بدان
خواجه‌ى لقمان ازين حال نهان
بود واقف ديده بود از وى نشان
راز مي‌دانست و خوش مي‌راند خر
از براى مصلحت آن راه‌بر
مر ورا آزاد کردى از نخست
ليک خشنودى لقمان را بجست
زانک لقمان را مراد اين بود تا
کس نداند سر آن شير و فتى
چه عجب گر سر ز بد پنهان کنى
اين عجب که سر ز خود پنهان کنى
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سليم از چشم بد
خويش را تسليم کن بر دام مزد
وانگه از خود بى ز خود چيزى بدزد
مي‌دهند افيون به مرد زخم‌مند
تا که پيکان از تنش بيرون کنند
وقت مرگ از رنج او را مي‌درند
او بدان مشغول شد جان مي‌برند
چون به هر فکرى که دل خواهى سپرد
از تو چيزى در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چيزى برد کان کهترست
هرچه تحصيلى کنى اى معتنى
مى در آيد دزد از آن سو کايمنى
بار بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کاله‌ى بهتر زند
چونک چيزى فوت خواهد شد در آب
ترک کمتر گوى و بهتر را بياب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید