دفتر دوم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت موسى اى کريم کارساز
اى که يکدم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ ديدم اندر آب و گل
چون ملايک اعتراضى کرد دل
که چه مقصودست نقشى ساختن
واندرو تخم فساد انداختن
آتش ظلم و فساد افروختن
مسجد و سجده‌کنان را سوختن
مايه‌ى خونابه و زردآبه را
جوش دادن از براى لابه را
من يقين دانم که عين حکمتست
ليک مقصودم عيان و ريتست
آن يقين مي‌گويدم خاموش کن
حرص ريت گويدم نه جوش کن
مر ملايک را نمودى سر خويش
کين چنين نوشى همى ارزد به نيش
عرضه کردى نور آدم را عيان
بر ملايک گشت مشکلها بيان
حشر تو گويد که سر مرگ چيست
ميوه‌ها گويند سر برگ چيست
سر خون و نطفه‌ى حسن آدميست
سابق هر بيشيى آخر کميست
لوح را اول بشويد بى وقوف
آنگهى بر وى نويسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نويسد بر وى اسرار آنگهان
وقت شستن لوح را بايد شناخت
که مر آن را دفترى خواهند ساخت
چون اساس خانه‌اى مي‌افکنند
اولين بنياد را بر مي‌کنند
گل بر آرند اول از قعر زمين
تا بخر بر کشى ماء معين
از حجامت کودکان گريند زار
که نمي‌دانند ايشان سر کار
مرد خود زر مي‌دهد حجام را
مي‌نوازد نيش خون آشام را
مدود حمال زى بار گران
مي‌ربايد بار را از ديگران
جنگ حمالان براى بار بين
اين چنين است اجتهاد کاربين
چون گرانيها اساس راحتست
تلخها هم پيشواى نعمتست
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النيران من شهواتنا
تخم مايه‌ى آتشت شاخ ترست
سوخته‌ى آتش قرين کوثرست
هر که در زندان قرين محنتيست
آن جزاى لقمه‌اى و شهوتيست
هر که در قصرى قرين دولتيست
آن جزاى کارزار و محنتيست
هر که را ديدى بزر و سيم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد
بى سبب بيند چو ديده شد گذار
تو که در حسى سبب را گوش دار
آنک بيرون از طبايع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست
بى سبب بيند نه از آب و گيا
چشم چشمه‌ى معجزات انبيا
اين سبب همچون طبيب است و عليل
اين سبب همچون چراغست و فتيل
شب چراغت را فتيل نو بتاب
پاک دان زينها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب در گذشت و روز شد
جز بشب جلوه نباشد ماه را
جز بدرد دل مجو دلخواه را
ترک عيسى کرده خر پروده‌اى
لاجرم چون خر برون پرده‌اى
طالع عيسيست علم و معرفت
طالع خر نيست اى تو خر صفت
ناله‌ى خر بشنوى رحم آيدت
پس ندانى خر خرى فرمايدت
رحم بر عيسى کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگريد زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودى بس بود
زانک خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس تست
کو بخر بايد و عقلت نخست
هم‌مزاج خر شدست اين عقل پست
فکرش اين که چون علف آرم به دست
آن خر عيسى مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زانک غالب عقل بود و خر ضعيف
از سوار زفت گردد خر نحيف
وز ضعيفى عقل تو اى خربها
اين خر پژمرده گشتست اژدها
گر ز عيسى گشته‌اى رنجوردل
هم ازو صحت رسد او را مهل
چونى اى عيسى عيسي‌دم ز رنج
که نبود اندر جهان بى مار گنج
چونى اى عيسى ز ديدار جهود
چونى اى يوسف ز مکار و حسود
تو شب و روز از پى اين قوم غمر
چون شب و روزى مددبخشاى عمر
چونى از صفراييان بي‌هنر
چه هنر زايد ز صفرا درد سر
تو همان کن که کند خورشيد شرق
ما نفاق و حيله و دزدى و زرق
تو عسل ما سرکه در دنيا و دين
دفع اين صفرا بود سرکنگبين
سرکه افزوديم ما قوم زحير
تو عسل بفزا کرم را وا مگير
اين سزيد از ما چنان آمد ز ما
ريگ اندر چشم چه فزايد عمى
آن سزد از تو ايا کحل عزيز
که بيابد از تو هر ناچيز چيز
ز آتش اين ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومى بد خطاب
کان عودى در تو گر آتش زنند
اين جهان از عطر و ريحان آگنند
تو نه آن عودى کز آتش کم شود
تو نه آن روحى که اسير غم شود
عود سوزد کان عود از سوز دور
باد کى حمله برد بر اصل نور
اى ز تو مر آسمانها را صفا
اى جفاى تو نکوتر از وفا
زانک از عاقل جفايى گر رود
از وفاى جاهلان آن به بود
گفت پيغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهرى که از جاهل رسد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید