اين بداند کانک اهل خاطرست
غايب آفاق او را حاضرست
پيش مريم حاضر آيد در نظر
مادر يحيى که دورست از بصر
ديدهها بسته ببيند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور نديدش نه از برون نه از اندرون
از حکايت گير معنى اى زبون
نى چنان کافسانهها بشنيده بود
همچو شين بر نقش آن چفسيده بود
تا هميگفت آن کليله بيزبان
چون سخن نوشد ز دمنه بى بيان
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون مرد بى نطقى بشر
در ميان شير و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون
چون وزير شير شد گاو نبيل
چون ز عکس ماه ترسان گشت پيل
اين کليله و دمنه جمله افتراست
ورنه کى با زاغ لکلک را مريست
اى برادر قصه چون پيمانهايست
معنى اندر وى مثال دانهايست
دانهى معنى بگيرد مرد عقل
ننگرد پيمانه را گر گشت نقل
ماجراى بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتى نيست آنجا آشکار