پيل اندر خانهى تاريک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از براى ديدنش مردم بسى
اندر آن ظلمت هميشد هر کسى
ديدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاريکيش کف ميبسود
آن يکى را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست اين نهاد
آن يکى را دست بر گوشش رسيد
آن برو چون بادبيزن شد پديد
آن يکى را کف چو بر پايش بسود
گفت شکل پيل ديدم چون عمود
آن يکى بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختى بدست
همچنين هر يک به جزوى که رسيد
فهم آن ميکرد هر جا ميشنيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يکى دالش لقب داد اين الف
در کف هر کس اگر شمعى بدى
اختلاف از گفتشان بيرون شدى
چشم حس همچون کف دستست و بس
نيست کف را بر همهى او دسترس
چشم دريا ديگرست و کف دگر
کف بهل وز ديدهى دريا نگر
جنبش کفها ز دريا روز و شب
کف هميبينى و دريا نه عجب
ما چو کشتيها بهم بر ميزنيم
تيرهچشميم و در آب روشنيم
اى تو در کشتى تن رفته به خواب
آب را ديدى نگر در آب آب
آب را آبيست کو ميراندش
روح را روحيست کو ميخواندش
موسى و عيسى کجا بد کفتاب
کشت موجودات را ميداد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند اين زه در کمان
اين سخن هم ناقص است و ابترست
آن سخن که نيست ناقص آن سرست
گر بگويد زان بلغزد پاى تو
ور نگويد هيچ از آن اى واى تو
ور بگويد در مثال صورتى
بر همان صورت بچفسى اى فتى
بستهپايى چون گيا اندر زمين
سر بجنبانى ببادى بييقين
ليک پايت نيست تا نقلى کنى
يا مگر پا را ازين گل بر کنى
چون کنى پا را حياتت زين گلست
اين حياتت را روش بس مشکلست
چون حيات از حق بگيرى اى روى
پس شوى مستغنى از گل ميروى
شير خواره چون ز دايه بسکلد
لوتخواره شد مرورا ميهلد
بستهى شير زمينى چون حبوب
جو فطام خويش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستير
اى تو نور بيحجب را ناپذير
تا پذيرا گردى اى جان نور را
تا ببينى بيحجب مستور را
چون ستاره سير بر گردون کنى
بلک بى گردون سفر بيچون کنى
آنچنان کز نيست در هست آمدى
هين بگو چون آمدى مست آمدى
راههاى آمدن يادت نماند
ليک رمزى بر تو بر خواهيم خواند
هوش را بگذار وانگه هوشدار
گوش را بر بند وانگه گوش دار
نه نگويم زانک خامى تو هنوز
در بهارى تو نديدستى تموز
اين جهان همچون درختست اى کرام
ما برو چون ميوههاى نيمخام
سخت گيرد خامها مر شاخ را
زانک در خامى نشايد کاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لبگزان
سست گيرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سرد شد بر آدمى ملک جهان
سختگيرى و تعصب خامى است
تا جنينى کار خونآشامى است
چيز ديگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گويد بى منش
نه تو گويى هم بگوش خويشتن
نه من ونه غيرمن اى هم تو من
همچو آن وقتى که خواب اندر روى
تو ز پيش خود به پيش خود شوى
بشنوى از خويش و پندارى فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو يکى تو نيستى اى خوش رفيق
بلک گردونى ودرياى عميق
آن تو زفتت که آن نهصدتوست
قلزمست وغرقه گاه صد توست
خود چه جاى حد بيداريست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوى از دم ز نان
آنچ نامد در زبان و در بيان
دم مزن تا بشنوى زان آفتاب
آنچ نامد درکتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتى نوح
همچو کنعان کشنا ميکرد او
که نخواهم کشتى نوح عدو
هى بيا در کشتى بابا نشين
تا نگردى غرق طوفان اى مهين
گفت نه من آشنا آموختم
من بجز شمع تو شمع افروختم
هين مکن کين موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهرست و بلاى شمع کش
جز که شمع حق نميپايد خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصمست آن که مرا از هر گزند
هين مکن که کوه کاهست اين زمان
جز حبيب خويش را ندهد امان
گفت من کى پند تو بشنودهام
که طمع کردى که من زين دودهام
خوش نيامد گفت تو هرگز مرا
من بريام از تو در هر دو سرا
هين مکن بابا که روز ناز نيست
مر خدا را خويش وانباز نيست
تا کنون کردى واين دم نازکيست
اندرين درگاه گيرا ناز کيست
لم يلد لم يولدست او از قدم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشيد
ناز بابايان کجا خواهد شنيد
نيستم مولود پيراکم بناز
نيستم والد جوانا کم گراز
نيستم شوهر نيم من شهوتى
ناز را بگذار اينجا اى ستى
جز خضوع و بندگى و اضطرار
اندرين حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها اين گفتهاى
باز ميگويى بجهل آشفتهاى
چند ازينها گفتهاى با هرکسى
تا جواب سرد بشنودى بسى
اين دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زيان دارد اگر
بشنوى يکبار تو پند پدر
همچنين ميگفت او پند لطيف
همچنان ميگفت او دفع عنيف
نه پدر از نصح کنعان سير شد
نه دمى در گوش آن ادبير شد
اندرين گفتن بدند و موج تيز
بر سر کنعان زد وشد ريز ريز
نوح گفت اى پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سيلت برد بار
وعده کردى مر مرا تو بارها
که بيابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر اميدت من سليم
پس چرا بربود سيل از من گليم
گفت او از اهل و خويشانت نبود
خود نديدى تو سپيدى او کبود
چونک دندان تو کرمش در فتاد
نيست دندان بر کنش اى اوستاد
تا که باقى تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بيزار ازو
گفت بيزارم ز غير ذات تو
غير نبود آنک او شد مات تو
تو همى دانى که چونم با تو من
بيست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عايلى
مغتذى بى واسطه و بى حايلى
متصل نه منفصل نه اى کمال
بلک بى چون و چگونه و اعتلال
ماهيانيم و تو درياى حيات
زندهايم از لطفت اى نيکو صفات
تو نگنجى در کنار فکرتى
نى به معلولى قرين چون علتى
پيش ازين طوفان و بعد اين مرا
تو مخاطب بودهاى در ماجرا
با تو ميگفتم نه با ايشان سخن
اى سخنبخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گويد سخن
گاه با اطلال و گاهى با دمن
روى با اطلال کرده ظاهرا
او کرا ميگويد آن مدحت کرا
شکر طوفان را کنون بگماشتى
واسطهى اطلال را بر داشتى
زانک اطلال ليم و بد بدند
نه ندايى نه صدايى ميزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگويد جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم برنام جان آرام تو
هرنبى زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام ترا
آن که پست مثال سنگ لاخ
موش را شايد نه ما را در مناخ
من بگويم او نگردد يار من
بى صدا ماند دم گفتار من
با زمين آن به که هموارش کنى
نيست همدم با قدم يارش کنى
گفت اى نوح ار تو خواهى جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثرى
بهر کنعانى دل تو نشکنم
ليکت از احوال آگه ميکنم
گفت نه نه راضيم که تو مرا
هم کنى غرقه اگر بايد ترا
هر زمانم غرقه ميکن من خوشم
حکم تو جانست چون جان ميکشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توم در شکر و صبر
عاشق مصنوع کى باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود