چونک داود نبى آمد برون
گفت هين چونست اين احوال چون
مدعى گفت اى نبى الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او بيان کن ماجرا
گفت داودش بگو اى بوالکرم
چون تلف کردى تو ملک محترم
هين پراکنده مگو حجت بيار
تا به يک سو گردد اين دعوى و کار
گفت اى داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سال
اين هميجستم ز يزدان کاى خدا
روزيى خواهم حلال و بى عنا
مرد و زن بر ناله من واقفاند
کودکان اين ماجرا را واصفاند
تو بپرس از هر که خواهى اين خبر
تا بگويد بى شکنجه بى ضرر
هم هويدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه ميگفت اين گداى ژندهدلق
بعد اين جمله دعا و اين فغان
گاوى اندر خانه ديدم ناگهان
چشم من تاريک شد نه بهر لوت
شادى آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعاى من شنود آن غيبدان