ليک فردا خواهد او مردن يقين
گاو خواهد کشت وارث در حنين
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسيدت لوت زفت
پارههاى نان و لالنگ و طعام
در ميان کوى يابد خاص و عام
گاو قربانى و نانهاى تنک
بر سگان و سايلان ريزد سبک
مرگ اسپ و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان اين مغرور خام
از زيان مال و درد آن گريخت
مال افزون کرد و خون خويش ريخت
اين رياضتهاى درويشان چراست
کان بلا بر تن بقاى جانهاست
تا بقاى خود نيابد سالکى
چون کند تن را سقيم و هالکى
دست کى جنبد به ايثار و عمل
تا نبيند داده را جانش بدل
آنک بدهد بى اميد سودها
آن خدايست آن خدايست آن خدا
يا ولى حق که خوى حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنى است و جز او جمله فقير
کى فقيرى بى عوض گويد که گير
تا نبيند کودکى که سيب هست
او پياز گنده را ندهد ز دست
اين همه بازار بهر اين غرض
بر دکانها شسته بر بوى عوض
صد متاع خوب عرضه ميکنند
واندرون دل عوضها ميتنند
يک سلامى نشنوى اى مرد دين
که نگيرد آخرت آن آستين
بى طمع نشنيدهام از خاص و عام
من سلامى اى برادر والسلام
جز سلام حق هين آن را بجو
خانه خانه جا بجا و کو بکو
از دهان آدمى خوشمشام
هم پيام حق شنودم هم سلام
وين سلام باقيان بر بوى آن
من همينوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدست
کتش اندر دودمان خود زدست
مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در رياضت زندگيست
رنج اين تن روح را پايندگيست
گوش بنهاده بد آن مرد خبيث
ميشنود او از خروسش آن حديث