دفتر سیم از کتاب مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت حمزه چونک بودم من جوان
مرگ مي‌ديدم وداع اين جهان
سوى مردن کس برغبت کى رود
پيش اژدرها برهنه کى شود
ليک از نور محمد من کنون
نيستم اين شهر فانى را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همي‌بينم ز نور حق سپاه
خيمه در خيمه طناب اندر طناب
شکر آنک کرد بيدارم ز خواب
آنک مردن پيش چشمش تهلکه‌ست
امر لا تلقوا بگيرد او به دست
و آنک مردن پيش او شد فتح باب
سارعوا آيد مرورا در خطاب
الحذر اى مرگ‌بينان بارعوا
العجل اى حشربينان سارعوا
الصلا اى لطف‌بينان افرحوا
البلا اى قهربينان اترحوا
هر که يوسف ديد جان کردش فدى
هر که گرگش ديد برگشت از هدى
مرگ هر يک اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پيش ترک آيينه را خوش رنگيست
پيش زنگى آينه هم زنگيست
آنک مي‌ترسى ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانى اى جان هوش دار
روى زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستست ار نکويست ار بدست
ناخوش و خوش هر ضميرت از خودست
گر بخارى خسته‌اى خود کشته‌اى
ور حرير و قزدرى خود رشته‌اى
دانک نبود فعل همرنگ جزا
هيچ خدمت نيست همرنگ عطا
مزد مزدوران نمي‌ماند بکار
کان عرض وين جوهرست و پايدار
آن همه سختى و زورست و عرق
وين همه سيمست و زرست و طبق
گر ترا آيد ز جايى تهمتى
کرد مظلومت دعا در محنتى
تو همي‌گويى که من آزاده‌ام
بر کسى من تهمتى ننهاده‌ام
تو گناهى کرده‌اى شکل دگر
دانه کشتى دانه کى ماند به بر
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گويد او من کى زدم کس را بعود
نه جزاى آن زنا بود اين بلا
چوب کى ماند زنا را در خلا
مار کى ماند عصا را اى کليم
درد کى ماند دوا را اى حکيم
تو به جاى آن عصا آب منى
چون بيفکندى شد آن شخص سنى
يار شد يا مار شد آن آب تو
زان عصا چونست اين اعجاب تو
هيچ ماند آب آن فرزند را
هيچ ماند نيشکر مر قند را
چون سجودى يا رکوعى مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چونک پريد از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبيحت نماند مرغ را
گرچه نطفه‌ى مرغ بادست و هوا
چون ز دستت رست ايثار و زکات
گشت اين دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوى آب خلد شد
جوى شير خلد مهر تست و ود
ذوق طاعت گشت جوى انگبين
مستى و شوق تو جوى خمر بين
اين سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جاى آن نشاند
اين سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر ترا فرمان نمود
هر طرف خواهى روانش مي‌کنى
آن صفت چون بد چنانش مي‌کنى
چون منى تو که در فرمان تست
نسل آن در امر تو آيند چست
مي‌دود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردي‌اش گرو
آن صفت در امر تو بود اين جهان
هم در امر تست آن جوها روان
آن درختان مر ترا فرمان‌برند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر تست اينجا اين صفات
پس در امر تست آنجا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختى گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدى
مايه‌ى نار جهنم آمدى
آتشت اينجا چو آدم سوز بود
آنچ از وى زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم مي‌کند
نار کز وى زاد بر مردم زند
آن سخنهاى چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و مي‌گيرد دمت
اوليا را داشتى در انتظار
انتظار رستخيزت گشت يار
وعده‌ى فردا و پس‌فرداى تو
انتظار حشرت آمد واى تو
منتظر مانى در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جان‌گداز
کسمان را منتظر مي‌داشتى
تخم فردا ره روم مي‌کاشتى
خشم تو تخم سعير دوزخست
هين بکش اين دوزخت را کين فخست
کشتن اين نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بى نورى کنى حلمى بدست
آتشت زنده‌ست و در خاکسترست
آن تکلف باشد و روپوش هين
نار را نکشد به غير نور دين
تا نبينى نور دين آمن مباش
کاتش پنهان شود يک روز فاش
نور آبى دان و هم در آب چفس
چونک دارى آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کتش بخو
مي‌بسوزد نسل و فرزندان او
سوى آن مرغابيان رو روز چند
تا ترا در آب حيوانى کشند
مرغ خاکى مرغ آبى هم‌تنند
ليک ضدانند آب و روغنند
هر يکى مر اصل خود را بنده‌اند
احتياطى کن بهم ماننده‌اند
همچنانک وسوسه و وحى الست
هر دو معقولند ليکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمير
رختها را مي‌ستايند اى امير
گر تو صراف دلى فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانى اين دو فکرت از گمان
لا خلابه گوى و مشتاب و مران



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید