اندر آمد در بخارا شادمان
پيش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستى که پرد بر اثير
مه کنارش گيرد و گويد که گير
هرکه ديدش در بخارا گفت خيز
پيش از پيدا شدن منشين گريز
که ترا ميجويد آن شه خشمگين
تا کشد از جان تو ده ساله کين
الله الله درميا در خون خويش
تکيه کم کن بر دم و افسون خويش
شحنهى صدر جهان بودى و راد
معتمد بودى مهندس اوستاد
غدو کردى وز جزا بگريختى
رسته بودى باز چون آويختى
از بلا بگريختى با صد حيل
ابلهى آوردت اينجا يا اجل
اى که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشى که باشد شيرجو
زيرکى و عقل و چالاکيت کو
هست صد چندين فسونهاى قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست