قوم گفتندش مکن جلدى برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر
که به آخر سخت باشد رهگذر
خويشتن آويخت بس مرد و سکست
وقت پيچاپيچ دستآويز جست
پيشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خيال نيک و بد
چون در آيد اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کار زار
چون نه شيرى هين منه تو پاى پيش
کان اجل گرگست و جان تست ميش
ور ز ابدالى و ميشت شير شد
آمن آ که مرگ تو سرزير شد
کيست ابدال آنک او مبدل شود
خمرش از تبديل يزدان خل شود
ليک مستى شيرگيرى وز گمان
شير پندارى تو خود را هين مران
گفت حق ز اهل نفاق ناسديد
باسهم ما بينهم باس شديد
در ميان همدگر مردانهاند
در غزا چون عورتان خانهاند
گفت پيغامبر سپهدار غيوب
لا شجاعة يا فتى قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بيفنند
وقت ذکر غزو شمشيرش دراز
وقت کر و فر تيغش چون پياز
وقت انديشه دل او زخمجو
پس به يک سوزن تهى شد خيک او
من عجب دارم ز جوياى صفا
کو رمد در وقت صيقل از جفا
عشق چون دعوى جفا ديدن گواه
چون گواهت نيست شد دعوى تباه
چون گواهت خواهد اين قاضى مرنج
بوسه ده بر مار تا يابى تو گنج
آن جفا با تو نباشد اى پسر
بلک با وصف بدى اندر تو در
بر نمد چوبى که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسپ را آن کينه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش
تا ز سکسک وا رهد خوشپى شود
شيره را زندان کنى تا ميشود
گفت چندان آن يتيمک را زدى
چون نترسيدى ز قهر ايزدى
گفت او را کى زدم اى جان و دوست
من بر آن ديوى زدم کو اندروست
مادر ار گويد ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهى کز ادب بگريختند
آب مردى و آب مردان ريختند
عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنين حيز و مخنث ماندند
لاف و غرهى ژاژخا را کم شنو
با چنينها در صف هيجا مرو
زانک زاد و کم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ايشان با شما همره شوند
غازيان بيمغز همچون که شوند
خويشتن را با شما همصف کنند
پس گريزند و دل صف بشکنند
پس سپاهى اندکى بى اين نفر
به که با اهل نفاق آيد حشر
هست بادام کم خوش بيخته
به ز بسيارى به تلخ آميخته
تلخ و شيرين در ژغاژغ يک شياند
نقص از آن افتاد که همدل نيند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
ميزيد در شک ز حال آن جهان
ميرود در ره نداند منزلى
گام ترسان مينهد اعمى دلى
چون نداند ره مسافر چون رود
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گويدهاى اينسو راه نيست
او کند از بيم آنجا وقف و ايست
ور بداند ره دل با هوش او
کى رود هر هاى و هو در گوش او
پس مشو همراه اين اشتردلان
زانک وقت ضيق و بيمند آفلان
پس گريزند و ترا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنايان مجو هين کارزار
تو ز طاوسان مجو صيد و شکار
طبع طاوسست و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند