بشنو اکنون قصهى آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نيکبخت
گفت چون ترسم چو هست اين طبل عيد
تا دهل ترسد که زخم او را رسيد
اى دهلهاى تهى بى قلوب
قسمتان از عيد جان شد زخم چوب
شد قيامت عيد و بيدينان دهل
ما چو اهل عيد خندان همچو گل
بشنو اکنون اين دهل چون بانگ زد
ديگ دولتبا چگونه ميپزد
چونک بشنود آن دهل آن مرد ديد
گفت چون ترسد دلم از طبل عيد
گفت با خود هين ملرزان دل کزين
مرد جان بددلان بييقين
وقت آن آمد که حيدروار من
ملک گيرم يا بپردازم بدن
بر جهيد و بانگ بر زد کاى کيا
حاضرم اينک اگر مردى بيا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر هميريزيد هر سو قسم قسم
ريخت چند اين زر که ترسيد آن پسر
تا نگيرد زر ز پرى راه در
بعد از آن برخاست آن شير عتيد
تا سحرگه زر به بيرون ميکشيد
دفن ميکرد و همى آمد بزر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن
کورى ترسانى واپس خزان
اين زر ظاهر بخاطر آمدست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازى چو گويى نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ايزدى
کو نگردد کاسد آمد سرمدى
آن زرى کين زر از آن زر تاب يافت
گوهر و تابندگى و آب يافت
آن زرى که دل ازو گردد غنى
غالب آيد بر قمر در روشنى
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خويشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را وليکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسى بود آن مسعودبخت
کاتشى ديد او به سوى آن درخت
چون عنايتها برو موفور بود
نار ميپنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببينى اى پسر
تو گمان دارى برو نار بشر
تو ز خود ميآيى و آن در تو است
نار و خار ظن باطل اين سو است
او درخت موسى است و پر ضيا
نور خوان نارش مخوان بارى بيا
نه فطام اين جهان نارى نمود
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دين بر ميشود
اين نه همچون شمع آتشها بود
اين نمايد نور و سوزد يار را
و آن بصورت نار و گل زوار را
اين چو سازنده ولى سوزندهاى
و آن گه وصلت دل افروزندهاى
شکل شعلهى نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار