از پى آن گفت حق خود را بصير
که بود ديد ويت هر دم نذير
از پى آن گفت حق خود را سميع
تا ببندى لب ز گفتار شنيع
از پى آن گفت حق خود را عليم
تا نينديشى فسادى تو ز بيم
نيست اينها بر خدا اسم علم
که سيه کافور دارد نام هم
اسم مشتقست و اوصاف قديم
نه مثال علت اولى سقيم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضريران را ضيا
يا علم باشد حيى نام وقيح
يا سياه زشت را نام صبيح
طفلک نوزاده را حاجى لقب
يا لقب غازى نهى بهر نسب
گر بگويند اين لقبها در مديح
تا ندارد آن صفت نبود صحيح
تسخر و طنزى بود آن يا جنون
پاک حق عما يقول الظالمون
من همى دانستمت پيش از وصال
که نکورويى وليکن بدخصال
من همى دانستمت پيش از لقا
کز ستيزه راسخى اندر شقا
چونک چشمم سرخ باشد در غمش
دانمش زان درد گر کم بينمش
تو مرا چون بره ديدى بى شبان
تو گمان بردى ندارم پاسبان
عاشقان از درد زان ناليدهاند
که نظر ناجايگه ماليدهاند
بيشبان دانستهاند آن ظبى را
رايگان دانستهاند آن سبى را
تا ز غمزه تير آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کى کم از بره کم از بزغالهام
که نباشد حارس از دنبالهام
حارسى دارم که ملکش ميسزد
داند او بادى که آن بر من وزد
سرد بود آن باد يا گرم آن عليم
نيست غافل نيست غايب اى سقيم
نفس شهوانى ز حق کرست و کور
من به دل کوريت ميديدم ز دور
هشت سالت زان نپرسيدم به هيچ
که پرت ديدم ز جهل پيچ پيچ
خود چه پرسم آنک او باشد بتون
که تو چونى چون بود او سرنگون