اى سليمان مسجد اقصى بساز
لشکر بلقيس آمد در نماز
چونک او بنياد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد
يک گروه از عشق و قومى بيمراد
همچنانک در ره طاعت عباد
خلق ديوانند و شهوت سلسله
ميکشدشان سوى دکان و غله
هست اين زنجير از خوف و وله
تو مبين اين خلق را بيسلسله
ميکشاندشان سوى کسب و شکار
ميکشاندشان سوى کان و بحار
ميکشدشان سوى نيک و سوى بد
گفت حق فى جيدها حبل المسد
قد جعلنا الحبل فى اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم
ليس من مستقذر مستنقه
قط الا طايره فى عنقه
حرص تو در کار بد چون آتشست
اخگر از رنگ خوش آتش خوشست
آن سياهى فحم در آتش نهان
چونک آتش شد سياهى شد عيان
اخگر از حرص تو شد فحم سياه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه
آن زمان آن فحم اخگر مينمود
آن نه حسن کار نار حرص بود
حرص کارت را بياراييده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود
غولهاى را که بر آراييد غول
پخته پندارد کسى که هست گول
آزمايش چون نمايد جان او
کند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه مينمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر کار دين و خير جو
چون نماند حرص باشد نغزرو
خيرها نغزند نه از عکس غير
تاب حرص ار رفت ماند تاب خير
تاب حرص از کار دنيا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر بتفت
کودکان را حرص ميآرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامنسوار
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آيدش
که چه ميکردم چه ميديدم درين
خل ز عکس حرص بنمود انگبين
آن بناى انبيا بى حرص بود
زان چنان پيوسته رونقها فزود
اى بسا مسجد بر آورده کرام
ليک نبود مسجد اقصاش نام
کعبه را که هر دمى عزى فزود
آن ز اخلاصات ابراهيم بود
فضل آن مسجد خاک و سنگ نيست
ليک در بناش حرص و جنگ نيست
نه کتبشان مثل کتب ديگران
نى مساجدشان نى کسب وخان و مان
نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قياس و نه مقال
هر يکيشان را يکى فرى دگر
مرغ جانشان طاير از پرى دگر
دل همى لرزد ز ذکر حالشان
قبلهى افعال ما افعالشان
مرغشان را بيضهها زرين بدست
نيمشب جانشان سحرگه بين شدست
هر چه گويم من به جان نيکوى قوم
نقص گفتم گشته ناقصگوى قوم
مسجد اقصى بسازيد اى کرام
که سليمان باز آمد والسلام
ور ازين ديوان و پريان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند
ديو يک دم کژ رود از مکر و زرق
تازيانه آيدش بر سر چو برق
چون سليمان شو که تا ديوان تو
سنگ برند از پى ايوان تو
چون سليمان باش بيوسواس و ريو
تا ترا فرمان برد جنى و ديو
خاتم تو اين دلست و هوش دار
تا نگردد ديو را خاتم شکار
پس سليمانى کند بر تو مدام
ديو با خاتم حذر کن والسلام
آن سليمانى دلا منسوخ نيست
در سر و سرت سليمانى کنيست
ديو هم وقتى سليمانى کند
ليک هر جولاهه اطلس کى تند
دست جنباند چو دست او وليک
در ميان هر دوشان فرقيست نيک