دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
يک فقيهى ژنده‌ها در چيده بود
در عمامه‌ى خويش در پيچيده بود
تا شود زفت و نمايد آن عظيم
چون در آيد سوى محفل در حطيم
ژنده‌ها از جامه‌ها پيراسته
ظاهرا دستار از آن آراسته
ظاهر دستار چون حله‌ى بهشت
چون منافق اندرون رسوا و زشت
پاره پاره دلق و پنبه و پوستين
در درون آن عمامه بد دفين
روى سوى مدرسه کرده صبوح
تا بدين ناموس يابد او فتوح
در ره تاريک مردى جامه کن
منتظر استاده بود از بهر فن
در ربود او از سرش دستار را
پس دوان شد تا بسازد کار را
پس فقيهش بانگ برزد کاى پسر
باز کن دستار را آنگه ببر
اين چنين که چار پره مي‌پرى
باز کن آن هديه را که مي‌برى
باز کن آن را به دست خود بمال
آنگهان خواهى ببر کردم حلال
چونک بازش کرد آنک مي‌گريخت
صد هزاران ژنده اندر ره بريخت
زان عمامه‌ى زفت نابايست او
ماند يک گز کهنه‌اى در دست او
بر زمين زد خرقه را کاى بي‌عيار
زين دغل ما را بر آوردى ز کار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید