باز گفت او اين سخن با ايسيه
گفت جان افشان برين اى دلسيه
بس عنايتهاست متن اين مقال
زود در ياب اى شه نيکو خصال
وقت کشت آمد زهى پر سود کشت
اين بگفت و گريه کرد و گرم گشت
بر جهيد از جا و گفتا بخ لک
آفتابى تاجر گشتت اى کلک
عيب کل را خود بپوشاند کلاه
خاصه چون باشد کله خورشيد و ماه
هم در آن مجلس که بشنيدى تو اين
چون نگفتى آرى و صد آفرين
اين سخن در گوش خورشيد ار شدى
سرنگون بر بوى اين زير آمدى
هيچ ميدانى چه وعدهست و چه داد
ميکند ابليس را حق افتقاد
چون بدين لطف آن کريمت باز خواند
اى عجب چون زهرهات بر جاى ماند
زهرهات ندريد تا زان زهرهات
بودى اندر هر دو عالم بهرهات
زهرهاى کز بهرهى حق بر درد
چون شهيدان از دو عالم بر خورد
غافلى هم حکمتست و اين عمى
تا بماند ليک تا اين حد چرا
غافلى هم حکمتست و نعمتست
تا نپرد زود سرمايه ز دست
ليک نى چندانک ناسورى شود
زهر جان و عقل رنجورى شود
خود کى يابد اين چنين بازار را
که به يک گل ميخرى گلزار را
دانهاى را صد درختستان عوض
حبهاى را آمدت صد کان عوض
کان لله دادن آن حبه است
تا که کانالله له آيد به دست
زآنک اين هوى ضعيف بيقرار
هست شد زان هوى رب پايدار
هوى فانى چونک خود فا او سپرد
گشت باقى دايم و هرگز نمرد
همچو قطرهى خايف از باد و ز خاک
که فنا گردد بدين هر دو هلاک
چون به اصل خود که دريا بود جست
از تف خورشيد و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دريا و ليک
ذات او معصوم و پا بر جا و نيک
هين بده اى قطره خود را بيندم
تا بيابى در بهاى قطره يم
هين بده اى قطره خود را اين شرف
در کف دريا شو آمن از تلف
خود کرا آيد چنين دولت به دست
قطرهاى را بحرى تقاضاگر شدست
الله الله زود بفروش و بخر
قطرهاى ده بحر پر گوهر ببر
الله الله هيچ تاخيرى مکن
که ز بحر لطف آمد اين سخن
لطف اندر لطف اين گم ميشود
که اسفلى بر چرخ هفتم ميشود
هين که يک بازى فتادت بوالعجب
هيچ طالب اين نيابد در طلب
گفت با هامان بگويم اى ستير
شاه را لازم بود راى وزير
گفت با هامان مگو اين راز را
کور کمپيرى چه داند باز را