دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پادشاهى داشت يک برنا پسر
باطن و ظاهر مزين از هنر
خواب ديد او کان پسر ناگه بمرد
صافى عالم بر آن شه گشت درد
خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او
آنچنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمي‌يابيد در وى راه آه
خواست مردن قالبش بي‌کار شد
عمر مانده بود شه بيدار شد
شاديى آمد ز بيداريش پيش
که نديده بود اندر عمر خويش
که ز شادى خواست هم فانى شدن
بس مطوق آمد اين جان و بدن
از دم غم مي‌بميرد اين چراغ
وز دم شادى بميرد اينت لاغ
در ميان اين دو مرگ او زنده است
اين مطوق شکل جاى خنده است
شاه با خود گفت شادى را سبب
آنچنان غم بود از تسبيب رب
اى عجب يک چيز از يک روى مرگ
وان ز يک روى دگر احيا و برگ
آن يکى نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوى ديگر امتساک
شادى تن سوى دنياوى کمال
سوى روز عاقبت نقص و زوال
خنده را در خواب هم تعبير خوان
گريه گويد با دريغ و اندهان
گريه را در خواب شادى و فرح
هست در تعبير اى صاحب مرح
شاه انديشيد کين غم خود گذشت
ليک جان از جنس اين بدظن گشت
ور رسد خارى چنين اندر قدم
که رود گل يادگارى بايدم
چون فنا را شد سبب بي‌منتهى
پس کدامين راه را بنديم ما
صد دريچه و در سوى مرگ لديغ
مي‌کند اندر گشادن ژيغ ژيغ
ژيغ‌ژيغ تلخ آن درهاى مرگ
نشنود گوش حريص از حرص برگ
از سوى تن دردها بانگ درست
وز سوى خصمان جفا بانگ درست
جان سر بر خوان دمى فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب
زان همه غرها درين خانه رهست
هر دو گامى پر ز کزدمها چهست
باد تندست و چراغم ابترى
زو بگيرانم چراغ ديگرى
تا بود کز هر دو يک وافى شود
گر به باد آن يک چراغ از جا رود
هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ
تا که روزى کين بميرد ناگهان
پيش چشم خود نهد او شمع جان
او نکرد اين فهم پس داد از غرر
شمع فانى را بفانيى دگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید