دفتر چهارم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
او شنيده بود از دور اين خبر
که اسير پيرزن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوى
بي‌نظير و آمن از مثل و دوى
دست بر بالاى دستست اى فتى
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهاى دستها دست خداست
بحر بي‌شک منتهاى سيلهاست
هم ازو گيرند مايه ابرها
هم بدو باشد نهايت سيل را
گفت شاهش کين پسر از دست رفت
گفت اينک آمدم درمان زفت
نيست همتا زال را زين ساحران
جز من داهى رسيده زان کران
چون کف موسى به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا اين علم آمد زان طرف
نه ز شاگردى سحر مستخف
آمدم تا بر گشايم سحر او
تا نماند شاه‌زاده زردرو
سوى گورستان برو وقت سحور
پهلوى ديوار هست اسپيد گور
سوى قبله باز کاو آنجاى را
تا ببينى قدرت و صنع خدا
بس درازست اين حکايت تو ملول
زبده را گويم رها کردم فضول
آن گره‌هاى گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خويش آمد شد دوان
سوى تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمين مي‌زد ذقن
در بغل کرده پسر تيغ و کفن
شاه آيين بست و اهل شهر شاد
وآن عروس نااميد بي‌مراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
اى عجب آن روز روز امروز روز
يک عروسى کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پيش سگان
جادوى کمپير از غصه بمرد
روى و خوى زشت فا مالک سپرد
شاه‌زاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود
نو عروسى ديد هم‌چون ماه حسن
که همى زد بر مليحان راه حسن
گشت بيهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وى گم شد فاد
سه شبان روز او ز خود بيهوش گشت
تا که خلق از غشى او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نيک و بد
بعد سالى گفت شاهش در سخن
کاى پسر ياد آر از آن يار کهن
ياد آور زان ضجيع و زان فراش
تا بدين حد بي‌وفا و مر مباش
گفت رو من يافتم دار السرور
وا رهيدم از چه دار الغرور
هم‌چنان باشد چو ممن راه يافت
سوى نور حق ز ظلمت روى تافت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید