پس برو خاموش باش از انقياد
زير ظل امر شيخ و اوستاد
ورنه گر چه مستعد و قابلى
مسخ گردى تو ز لاف کاملى
هم ز استعداد وا مانى اگر
سر کشى ز استاد راز و با خبر
صبر کن در موزه دوزى تو هنوز
ور بوى بيصبر گردى پارهدوز
کهنهدوزان گر بديشان صبر و حلم
جمله نودوزان شدندى هم به علم
بس بکوشى و بخر از کلال
هم تو گويى خويش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را ميديد بس بيبال و برگ
بيغرض ميکرد آن دم اعتراف
کز ذکاوت رانديم اسپ از گزاف
از غرورى سر کشيديم از رجال
آشنا کرديم در بحر خيال
آشنا هيچست اندر بحر روح
نيست اينجا چاره جز کشتى نوح
اين چنين فرمود اين شاه رسل
که منم کشتى درين درياى کل
يا کسى کو در بصيرتهاى من
شد خليفهى راستى بر جاى من
کشتى نوحيم در دريا که تا
رو نگردانى ز کشتى اى فتى
همچو کنعان سوى هر کوهى مرو
از نبى لا عاصم اليوم شنو
مينمايد پست اين کشتى ز بند
مينمايد کوه فکرت بس بلند
پست منگر هان و هان اين پست را
بنگر آن فضل حق پيوست را
در علو کوه فکرت کم نگر
که يکى موجش کند زير و زبر
گر تو کنعانى ندارى باورم
گر دو صد چندين نصيحت پرورم
گوش کنعان کى پذيرد اين کلام
که برو مهر خدايست و ختام
کى گذارد موعظه بر مهر حق
کى بگرداند حدث حکم سبق
ليک ميگويم حديث خوشپيى
بر اميد آنک تو کنعان نهاى
آخر اين اقرار خواهى کرد هين
هم ز اول روز آخر را ببين
ميتوانى ديد آخر را مکن
چشم آخربينت را کور کهن
هر که آخربين بود مسعودوار
نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهى هر دمى اين خفتخيز
کن ز خاک پايى مردى چشم تيز
کحل ديده ساز خاک پاش را
تا بيندازى سر اوباش را
که ازين شاگردى و زين افتقار
سوزنى باشى شوى تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزيده را
هم بسوزد هم بسازد ديده را
چشم اشتر زان بود بس نوربار
کو خورد از بهر نور چشم خار