يا رسولالله در آن نادى کسان
ميزنند از چشم بد بر کرکسان
از نظرشان کلهى شير عرين
وا شکافد تا کند آن شير انين
بر شتر چشم افکند همچون حمام
وانگهان بفرستد اندر پى غلام
که برو از پيه اين اشتر بخر
بيند اشتر را سقط او راه بر
سر بريده از مرض آن اشترى
کو بتگ با اسب ميکردى مرى
کز حسد وز چشم بد بيهيچ شک
سير و گردش را بگرداند فلک
آب پنهانست و دولاب آشکار
ليک در گردش بود آب اصل کار
چشم نيکو شد دواى چشم بد
چشم بد را لا کند زير لگد
سبق رحمتراست و او از رحمتست
چشم بد محصول قهر و لعنتست
رحمتش بر نقمتش غالب شود
چيره زين شد هر نبى بر ضد خود
کو نتيجهى رحمتست و ضد او
از نتيجهى قهر بود آن زشترو
حرص بط يکتاست اين پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت حلقست و فرج
در رياست بيست چندانست درج
از الوهيت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف
زلت آدم ز اشکم بود و باه
وآن ابليس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعين از توبه استکبار کرد
حرص حلق و فرج هم خود بدرگيست
ليک منصب نيست آن اشکستگيست
بيخ و شاخ اين رياست را اگر
باز گويم دفترى بايد دگر
اسپ سرکش را عرب شيطانش خواند
نى ستورى را که در مرعى بماند
شيطنت گردن کشى بد در لغت
مستحق لعنت آمد اين صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو رياستجو نگنجد در جهان
آن نخواهد کين بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک
آن شنيدستى که الملک عقيم
قطع خويشى کرد ملکتجو ز بيم
که عقيمست و ورا فرزند نيست
همچو آتش با کسش پيوند نيست
هر چه يابد او بسوزد بر درد
چون نيابد هيچ خود را ميخورد
هيچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او
چونک گشتى هيچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گير درس
هست الوهيت رداى ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
واى او کز حد خود دارد گذر
فتنهى تست اين پر طاووسيت
که اشتراکت بايد و قدوسيت