دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
اى مبدل کرده خاکى را به زر
خاک ديگر را بکرده بوالبشر
کار تو تبديل اعيان و عطا
کار من سهوست و نسيان و خطا
سهو و نسيان را مبدل کن به علم
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
اى که خاک شوره را تو نان کنى
وى که نان مرده را تو جان کنى
اى که جان خيره را رهبر کنى
وى که بي‌ره را تو پيغمبر کنى
مي‌کنى جزو زمين را آسمان
مي‌فزايى در زمين از اختران
هر که سازد زين جهان آب حيات
زوترش از ديگران آيد ممات
ديده‌ى دل کو به گردون بنگريست
ديد که اينجا هر دمى ميناگريست
قلب اعيانست و اکسيرى محيط
ايتلاف خرقه‌ى تن بي‌مخيط
تو از آن روزى که در هست آمدى
آتشى يا بادى يا خاکى بدى
گر بر آن حالت ترا بودى بقا
کى رسيدى مر ترا اين ارتقا
از مبدل هستى اول نماند
هستى بهتر به جاى آن نشاند
هم‌چنين تا صد هزاران هستها
بعد يکديگر دوم به ز ابتدا
از مبدل بين وسايط را بمان
کز وسايط دور گردى ز اصل آن
واسطه هر جا فزون شد وصل جست
واسطه کم ذوق وصل افزونترست
از سبب‌دانى شود کم حيرتت
حيرت تو ره دهد در حضرتت
اين بقاها از فناها يافتى
از فنااش رو چرا برتافتى
زان فناها چه زيان بودت که تا
بر بقا چفسيده‌اى اى نافقا
چون دوم از اولينت بهترست
پس فنا جو و مبدل را پرست
صد هزاران حشر ديدى اى عنود
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
از جماد بي‌خبر سوى نما
وز نما سوى حيات و ابتلا
باز سوى عقل و تمييزات خوش
باز سوى خارج اين پنج و شش
تا لب بحر اين نشان پايهاست
پس نشان پا درون بحر لاست
زانک منزلهاى خشکى ز احتياط
هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهاى دريا در وقوف
وقت موج و حبس بي‌عرصه و سقوف
نيست پيدا آن مراحل را سنام
نه نشانست آن منازل را نه نام
هست صد چندان ميان منزلين
آن طرف که از نما تا روح عين
در فناها اين بقاها ديده‌اى
بر بقاى جسم چون چفسيده‌اى
هين بده اى زاغ اين جان باز باش
پيش تبديل خدا جانباز باش
تازه مي‌گير و کهن را مي‌سپار
که هر امسالت فزونست از سه پار
گر نباشى نخل‌وار ايثار کن
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گنديده و پوسيده را
تحفه مي‌بر بهر هر ناديده را
آنک نو ديد او خريدار تو نيست
صيد حقست او گرفتار تو نيست
هر کجا باشند جوق مرغ کور
بر تو جمع آيند اى سيلاب شور
تا فزايد کورى از شورابها
زانک آب شور افزايد عمى
اهل دنيا زان سبب اعمي‌دل‌اند
شارب شورابه‌ى آب و گل‌اند
شور مي‌ده کور مي‌خر در جهان
چون ندارى آب حيوان در نهان
با چنين حالت بقا خواهى و ياد
هم‌چو زنگى در سيه‌رويى تو شاد
در سياهى زنگى زان آسوده است
کو ز زاد و اصل زنگى بوده است
آنک روزى شاهد و خوش‌رو بود
گر سيه‌گردد تدارک‌جو بود
مرغ پرنده چو ماند در زمين
باشد اندر غصه و درد و حنين
مرغ خانه بر زمين خوش مي‌رود
دانه‌چين و شاد و شاطر مي‌دود
زآنک او از اصل بي‌پرواز بود
وآن دگر پرنده و پرواز بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید