دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزوار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهاى او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پيشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتى که بايدت
آن ز ما هر موسمى افزايدت
جان ما آن توست اى شيرخو
پيش ما چندى امانت باش گو
گفت نرهانيد از من جان خويش
تا نياريدم ابوبکرى به پيش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هديه ناريد اى رميده امتان
بدرومتان هم‌چو کشت اى قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشيدندش به راه
کز چنين شهرى ابوبکرى مخواه
کى بود بوبکر اندر سبزوار
يا کلوخ خشک اندر جويبار
رو بتابيد از زر و گفت اى مغان
تا نياريدم ابوبکر ارمغان
هيچ سودى نيست کودک نيستم
تا به زر و سيم حيران بيستم
تا نيارى سجده نرهى اى زبون
گر بپيمايى تو مسجد را به کون
منهيان انگيختند از چپ و راست
که اندرين ويرانه بوبکرى کجاست
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
يک ابوبکرى نزارى يافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در يکى گوشه‌ى خرابه پر حرض
خفته بود او در يکى کنجى خراب
چون بديدندش بگفتندش شتاب
خيز که سلطان ترا طالب شدست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پايم بدى يا مقدمى
خود به راه خود به مقصد رفتمى
اندرين دشمن‌کده کى ماندمى
سوى شهر دوستان مي‌راندمى
تخته‌ى مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوى خوارمشاه حمالان کشان
مي‌کشيدندش که تا بيند نشان
سبزوارست اين جهان و مرد حق
اندرين جا ضايعست و ممتحق
هست خوارمشاه يزدان جليل
دل همى خواهد ازين قوم رذيل
گفت لا ينظر الى تصويرکم
فابتغوا ذا القلب في‌تدبير کم
من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ايثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتى
جست و جوى اهل دل بگذاشتى
دل که گر هفصد چو اين هفت آسمان
اندرو آيد شود ياوه و نهان
اين چنين دل ريزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکرى بجو
صاحب دل آينه‌ى شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بي‌واسطه‌ى او حق نظر
گر کند رد از براى او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بي‌ازو ندهد کسى را حق نوال
شمه‌اى گفتم من از صاحب‌وصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش درياى کل را اتصال
هست بي‌چون و چگونه و بر کمال
اتصالى که نگنجد در کلام
گفتنش تکليف باشد والسلام
صد جوال زر بيارى اى غنى
حق بگويد دل بيار اى منحنى
گر ز تو راضيست دل من راضيم
ور ز تو معرض بود اعراضيم
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر اى جان بر درم
با تو او چونست هستم من چنان
زير پاى مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
اى خنک آنکس که داند دل ز پوست
تو بگويى نک دل آوردم به تو
گويدت پرست ازين دلها قتو
آن دلى آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از براى آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
تو بگردى روزها در سبزوار
آنچنان دل را نيابى ز اعتبار
پس دل پژمرده‌ى پوسيده‌جان
بر سر تخته نهى آن سو کشان
که دل آوردم ترا اى شهريار
به ازين دل نبود اندر سبزوار
گويدت اين گورخانه‌ست اى جرى
که دل مرده بدينجا آورى
رو بياور آن دلى کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست
گويى آن دل زين جهان پنهان بود
زانک ظلمت با ضيا ضدان بود
دشمنى آن دل از روز الست
سبزوار طبع را ميراثى است
زانک او بازست و دنيا شهر زاغ
ديدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمى نفاقى مي‌کند
ز استمالت ارتفاقى مي‌کند
مي‌کند آرى نه از بهر نياز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زانک اين زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذيرند آن نفاقش را رهيد
شد نفاقش عين صدق مستفيد
زانک آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معيوب‌خر
صاحب دل جو اگر بي‌جان نه‌اى
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌اى
آنک زرق او خوش آيد مر ترا
آن ولى تست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زيست
پيش طبع تو ولى است و نبيست
رو هوا بگذار تا بويت شود
وان مشام خوش عبرجويت شود
از هوارانى دماغت فاسدست
مشک و عنبر پيش مغزت کاسدست
حد ندارد اين سخن و آهوى ما
مي‌گريزد اندر آخر جابجا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید