آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستى نيستى
گفت جرمت اين که افزون زيستى
جبرئيلش ميکشاند مو کشان
که برو زين خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز اين اذلال چيست
گفت آن دادست و اينت داوريست
جبرئيلا سجده ميکردى به جان
چون کنون ميرانيم تو از جنان
حله ميپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخ در فصل خزان
آن رخى که تاب او بد ماهوار
شد به پيرى همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پيرى ناخوش و اصلع شده
وان قد صف در نازان چون سنان
گشته در پيرى دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شيرش گشته چون زهرهى زنان
آنک مردى در بغل کردى به فن
ميبگيرندش بغل وقت شدن
اين خود آثار غم و پژمردگيست
هر يکى زينها رسول مردگيست