واعظى بد بس گزيده در بيان
زير منبر جمع مردان و زنان
رفت جوحى چادر و روبند ساخت
در ميان آن زنان شد ناشناخت
سايلى پرسيد واعظ را به راز
موى عانه هست نقصان نماز
گفت واعظ چون شود عانه دراز
پس کراهت باشد از وى در نماز
يا به آهک يا ستره بسترش
تا نمازت کامل آيد خوب و خوش
گفت سايل آن درازى تا چه حد
شرط باشد تا نمازم کم بود
گفت چون قدر جوى گردد به طول
پس ستردن فرض باشد اى سول
گفت جوحى زود اى خوهر ببين
عانهى من گشته باشد اين چنين
بهر خشنودى حق پيش آر دست
که آن به مقدار کراهت آمدست
دست زن در کرد در شلوار مرد
کير او بر دست زن آسيب کرد
نعرهاى زد سخت اندر حال زن
گفت واعظ بر دلش زد گفت من
گفت نه بر دل نزد بر دست زد
واى اگر بر دل زدى اى پر خرد
بر دل آن ساحران زد اندکى
شد عصا و دست ايشان را يکى
گر عصا بستانى از پيرى شها
بيش رنجد که آن گروه از دست و پا
نعرهى لاضير بر گردون رسيد
هين ببر که جان ز جان کندن رهيد
ما بدانستيم ما اين تن نهايم
از وراى تن به يزدان ميزييم
اى خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدى قصرى بساخت
کودکى گريد پى جوز و مويز
پيش عاقل باشد آن بس سهل چيز
پيش دل جوز و مويز آمد جسد
طفل کى در دانش مردان رسد
هر که محجوبست او خود کودکست
مرد آن باشد که بيرون از شکست
گر بريش و خايه مردستى کسى
هر بزى را ريش و مو باشد بسى
پيشواى بد بود آن بز شتاب
ميبرد اصحاب را پيش قصاب
ريش شانه کرده که من سابقم
سابقى ليکن به سوى مرگ و غم
هين روش بگزين و ترک ريش کن
ترک اين ما و من و تشويش کن
تا شوى چون بوى گل با عاشقان
پيشوا و رهنماى گلستان
کيست بوى گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد