بود مردى کدخدا او را زنى
سخت طناز و پليد و رهزنى
هرچه آوردى تلف کرديش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن
بهر مهمان گوشت آورد آن معيل
سوى خانه با دو صد جهد طويل
زن بخوردش با کباب و با شراب
مرد آمد گفت دفع ناصواب
مرد گفتش گوشت کو مهمان رسيد
پيش مهمان لوت ميبايد کشيد
گفت زن اين گربه خورد آن گوشت را
گوشت ديگر خر اگر باشد هلا
گفت اى ايبک ترازو را بيار
گربه را من بر کشم اندر عيار
بر کشيدش بود گربه نيم من
پس بگفت آن مرد کاى محتال زن
گوشت نيم من بود و افزون يک ستير
هست گربه نيممن هم اى ستير
اين اگر گربهست پس آن گوشت کو
ور بود اين گوشت گربه کو بجو
بايزيد ار اين بود آن روح چيست
ور وى آن روحست اين تصوير کيست
حيرت اندر حيرتست اى يار من
اين نه کار تست و نه هم کار من
هر دو او باشد وليک از ريع زرع
دانه باشد اصل و آن که پره فرع
حکمت اين اضداد را با هم ببست
اى قصاب اين گردران با گردنست
روح بيقالب نداند کار کرد
قالبت بيجان فسرده بود و سرد
قالبت پيدا و آن جانت نهان
راست شد زين هر دو اسباب جهان
خاک را بر سر زنى سر نشکند
آب را بر سر زنى در نشکند
گر تو ميخواهى که سر را بشکنى
آب را و خاک را بر هم زنى
چون شکستى سر رود آبش به اصل
خاک سوى خاک آيد روز فصل
حکمتى که بود حق را ز ازدواج
گشت حاصل از نياز و از لجاج
باشد آنگه ازدواجات دگر
لا سمع اذن و لا عين بصر
گر شنيدى اذن کى ماندى اذن
يا کجا کردى دگر ضبط سخن
گر بديدى برف و يخ خورشيد را
از يخى برداشتى اوميد را
آب گشتى بيعروق و بيگره
ز آب داود هوا کردى زره
پس شدى درمان جان هر درخت
هر درختى از قدومش نيکبخت
آن يخى بفسرده در خود مانده
لا مساسى با درختان خوانده
ليس يالف ليس يلف جسمه
ليس الا شح نفس قسمه
نيست ضايع زو شود تازه جگر
ليک نبود پيک و سلطان خضر
اى اياز استارهى تو بس بلند
نيست هر برجى عبورش را پسند
هر وفا را کى پسندد همتت
هر صفا را کى گزيند صفوتت