دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بود اميرى خوش دلى مي‌باره‌اى
کهف هر مخمور و هر بيچاره‌اى
مشفقى مسکين‌نوازى عادلى
جوهرى زربخششى دريادلى
شاه مردان و اميرالممنين
راه‌بان و رازدان و دوست‌بين
دور عيسى بود و ايام مسيح
خلق دلدار و کم‌آزار و مليح
آمدش مهمان بناگاهان شبى
هم اميرى جنس او خوش‌مذهبى
باده مي‌بايستشان در نظم حال
باده بود آن وقت ماذون و حلال
باده‌شان کم بود و گفتا اى غلام
رو سبو پر کن به ما آور مدام
از فلان راهب که دارد خمر خاص
تا ز خاص و عام يابد جان خلاص
جرعه‌اى زان جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند
اندر آن مى مايه‌ى پنهانى است
آنچنان که اندر عبا سلطانى است
تو بدلق پاره‌پاره کم نگر
که سيه کردند از بيرون زر
از براى چشم بد مردود شد
وز برون آن لعل دودآلود شد
گنج و گوهر کى ميان خانه‌هاست
گنجها پيوسته در ويرانه‌هاست
گنج آدم چون بويران بد دفين
گشت طينش چشم‌بند آن لعين
او نظر مي‌کرد در طين سست سست
جان همي‌گفتش که طينم سد تست
دو سبو بستد غلام و خوش دويد
در زمان در دير رهبانان رسيد
زر بداد و باده‌ى چون زر خريد
سنگ داد و در عوض گوهر خريد
باده‌اى که آن بر سر شاهان جهد
تاج زر بر تارک ساقى نهد
فتنه‌ها و شورها انگيخته
بندگان و خسروان آميخته
استخوانها رفته جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان يکسان شده
وقت هشيارى چو آب و روغنند
وقت مستى هم‌چو جان اندر تنند
چون هريسه گشته آنجا فرق نيست
نيست فرقى کاندر آنجا غرق نيست
اين چنين باده همي‌برد آن غلام
سوى قصر آن امير نيک‌نام
پيشش آمد زاهدى غم ديده‌اى
خشک مغزى در بلا پيچيده‌اى
تن ز آتشهاى دل بگداخته
خانه از غير خدا پرداخته
گوشمال محنت بي‌زينهار
داغها بر داغها چندين هزار
ديده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاک آميخته
صبر و حلمش نيم‌شب بگريخته
گفت زاهد در سبوها چيست آن
گفت باده گفت آن کيست آن
گفت آن آن فلان مير اجل
گفت طالب را چنين باشد عمل
طالب يزدان و آنگه عيش و نوش
باده‌ى شيطان و آنگه نيم هوش
هوش تو بى مى چنين پژمرده است
هوشها بايد بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر
اى چو مرغى گشته صيد دام سکر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید