دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آن يکى را بيگهان آمد قنق
ساخت او را هم‌چو طوق اندر عنق
خوان کشيد او را کرامتها نمود
آن شب اندر کوى ايشان سور بود
مرد زن را گفت پنهانى سخن
که امشب اى خاتون دو جامه خواب کن
پستر ما را بگستر سوى در
بهر مهمان گستر آن سوى دگر
گفت زن خدمت کنم شادى کنم
سمع و طاعه اى دو چشم روشنم
هر دو پستر گستريد و رفت زن
سوى ختنه‌سور کرد آنجا وطن
ماند مهمان عزيز و شوهرش
نقل بنهادند از خشک و ترش
در سمر گفتند هر دو منتجب
سرگذشت نيک و بد تا نيم شب
بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر
شد در آن پستر که بد آن سوى در
شوهر از خجلت بدو چيزى نگفت
که ترا اين سوست اى جان جاى خفت
که براى خواب تو اى بوالکرم
پستر آن سوى دگر افکنده‌ام
آن قرارى که به زن او داده بود
گشت مبدل و آن طرف مهمان غنود
آن شب آنجا سخت باران در گرفت
کز غليظى ابرشان آمد شگفت
زن بيامد بر گمان آنک شو
سوى در خفتست و آن سو آن عمو
رفت عريان در لحاف آن دم عروس
داد مهمان را به رغبت چند بوس
گفت مي‌ترسيدم اى مرد کلان
خود همان آمد همان آمد همان
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانى بماند
اندرين باران و گل او کى رود
بر سر و جان تو او تاوان شود
زود مهمان جست و گفت اين زن بهل
موزه دارم غم ندارم من ز گل
من روان گشتم شما را خير باد
در سفر يک دم مبادا روح شاد
تا که زوتر جانب معدن رود
کين خوشى اندر سفر ره‌زن شود
زن پشيمان شد از آن گفتار سرد
چون رميد و رفت آن مهمان فرد
زن بسى گفتش که آخر اى امير
گر مزاحى کردم از طيبت مگير
سجده و زارى زن سودى نداشت
رفت و ايشان را در آن حسرت گذاشت
جامه ازرق کرد زان پس مرد و زن
صورتش ديدند شمعى بي‌لگن
مي‌شد و صحرا ز نور شمع مرد
چون بهشت از ظلمت شب گشته فرد
کرد مهمان خانه خانه‌ى خويش را
از غم و از خجلت اين ماجرا
در درون هر دو از راه نهان
هر زمان گفتى خيال ميهمان
که منم يار خضر صد گنج و جود
مي‌فشاندم ليک روزيتان نبود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید