دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خواجه‌اى بودست او را دخترى
زهره‌خدى مه‌رخى سيمين‌برى
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافى تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او بناکفوى ز تخويف فساد
گفت دختر را کزين داماد نو
خويشتن پرهيز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد اين گدا
اين غريب‌اشمار را نبود وفا
ناگهان به جهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کاى پدر خدمت کنم
هست پندت دل‌پذير و مغتنم
هر دو روزى هر سه روزى آن پدر
دختر خود را بفرمودى حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفى مي‌داشتش
پنج ماهه گشت کودک يا که شش
گشت پيدا گفت بابا چيست اين
من نگفتم که ازو دورى گزين
اين وصيتهاى من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هيچ سود
گفت بابا چون کنم پرهيز من
آتش و پنبه‌ست بي‌شک مرد و زن
پنبه را پرهيز از آتش کجاست
يا در آتش کى حفاظست و تقاست
گفت من گفتم که سوى او مرو
تو پذيراى منى او مشو
در زمان حال و انزال و خوشى
خويشتن بايد که از وى در کشى
گفت کى دانم که انزالش کيست
اين نهانست و بغايت دوردست
گفت چشمش چون کلاپيسه شود
فهم کن که آن وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپيسه شدن
کور گشتست اين دو چشم کور من
نيست هر عقلى حقيرى پايدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید