دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
چون رسول آمد به پيش پهلوان
داد کاغذ اندرو نقش و نشان
بنگر اندر کاغذ اين را طالبم
هين بده ورنه کنون من غالبم
چون رسول آمد بگفت آن شاه نر
صورتى کم گير زود اين را ببر
من نيم در عهد ايمان بت‌پرست
بت بر آن بت‌پرست اوليترست
چونک آوردش رسول آن پهلوان
گشت عاشق بر جمالش آن زمان
عشق بحرى آسمان بر وى کفى
چون زليخا در هواى يوسفى
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودى عشق بفسردى جهان
کى جمادى محو گشتى در نبات
کى فداى روح گشتى ناميات
روح کى گشتى فداى آن دمى
کز نسيمش حامله شد مريمى
هر يکى بر جا ترنجيدى چو يخ
کى بدى پران و جويان چون ملخ
ذره ذره عاشقان آن کمال
مي‌شتابد در علو هم‌چون نهال
سبح لله هست اشتابشان
تنقيه‌ى تن مي‌کنند از بهر جان
پهلوان چه را چو ره پنداشته
شوره‌اش خوش آمده حب کاشته
چون خيالى ديد آن خفته به خواب
جفت شد با آن و از وى رفت آب
چون برفت آن خواب و شد بيدار زود
ديد که آن لعبت به بيدارى نبود
گفت بر هيچ آب خود بردم دريغ
عشوه‌ى آن عشوه‌ده خوردم دريغ
پهلوان تن بد آن مردى نداشت
تخم مردى در چنان ريگى بکاشت
مرکب عشقش دريده صد لگام
نعره مي‌زد لا ابالى بالحمام
ايش ابالى بالخليفه في‌الهوى
استوى عندى وجودى والتوى
اين چنين سوزان و گرم آخر مکار
مشورت کن با يکى خاوندگار
مشورت کو عقل کو سيلاب آز
در خرابى کرد ناخنها دراز
بين ايدى سد و سوى خلف سد
پيش و پس کم بيند آن مفتون خد
آمده در قصدجان سيل سياه
تا که روبه افکند شيرى به چاه
از چهى بنموده معدومى خيال
تا در اندازد اسودا کالجبال
هيچ‌کس را با زنان محرم مدار
که مثال اين دو پنبه‌ست و شرار
آتشى بايد بشسته ز آب حق
هم‌چو يوسف معتصم اندر زهق
کز زليخاى لطيف سروقد
هم‌چو شيران خويشتن را واکشد
بازگشت از موصل و مي‌شد به راه
تا فرود آمد به بيشه و مرج‌گاه
آتش عشقش فروزان آن چنان
که نداند او زمين از آسمان
قصد آن مه کرد اندر خيمه او
عقل کو و از خليفه خوف کو
چون زند شهوت درين وادى دهل
چيست عقل تو فجل ابن الفجل
صد خليفه گشته کمتر از مگس
پيش چشم آتشينش آن نفس
چون برون انداخت شلوار و نشست
در ميان پاى زن آن زن‌پرست
چون ذکر سوى مقر مي‌رفت راست
رستخيز و غلغل از لشکر بخاست
برجهيد و کون‌برهنه سوى صف
ذوالفقارى هم‌چو آتش او به کف
ديد شير نر سيه از نيستان
بر زده بر قلب لشکر ناگهان
تازيان چون ديو در جوش آمده
هر طويله و خيمه اندر هم زده
شير نر گنبذ همي‌کرد از لغز
در هوا چون موج دريا بيست گز
پهلوان مردانه بود و بي‌حذر
پيش شير آمد چو شير مست نر
زد به شمشير و سرش را بر شکافت
زود سوى خيمه‌ى مه‌رو شتافت
چونک خود را او بدان حورى نمود
مردى او هم‌چنين بر پاى بود
با چنان شيرى به چالش گشت جفت
مردى او مانده بر پاى و نخفت
آن بت شيرين‌لقاى ماه‌رو
در عجب در ماند از مردى او
جفت شد با او به شهوت آن زمان
متحد گشتند حالى آن دو جان
ز اتصال اين دو جان با همدگر
مي‌رسد از غيبشان جانى دگر
رو نمايد از طريق زادنى
گر نباشد از علوقش ره‌زنى
هر کجا دو کس به مهرى يا به کين
جمع آيد ثالثى زايد يقين
ليک اندر غيب زايد آن صور
چون روى آن سو ببينى در نظر
آن نتايج از قرانات تو زاد
هين مگرد از هر قرينى زود شاد
منتظر مي‌باش آن ميقات را
صدق دان الحاق ذريات را
کز عمل زاييده‌اند و از علل
هر يکى را صورت و نطق و طلل
بانگشان درمي‌رسد زان خوش حجال
کاى ز ما غافل هلا زوتر تعال
منتظر در غيب جان مرد و زن
مول مولت چيست زوتر گام زن
راه گم کرد او از آن صبح دروغ
چون مگس افتاد اندر ديگ دوغ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید