دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
زن چو عاجز شد بگفت احوال را
مردى آن رستم صد زال را
شرح آن گردک که اندر راه بود
يک به يک با آن خليفه وا نمود
شير کشتن سوى خيمه آمدن
وان ذکر قايم چو شاخ کرگدن
باز اين سستى اين ناموس‌کوش
کو فرو مرد از يکى خش خشت موش
رازها را مي‌کند حق آشکار
چون بخواهد رست تخم بد مکار
آب و ابر و آتش و اين آفتاب
رازها را مى برآرد از تراب
اين بهار نو ز بعد برگ‌ريز
هست برهان وجود رستخيز
در بهار آن سرها پيدا شود
هر چه خوردست اين زمين رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پديد آيد ضمير و مذهبش
سر بيخ هر درختى و خورش
جملگى پيدا شود آن بر سرش
هر غمى کز وى تو دل آزرده‌اى
از خمار مى بود کان خورده‌اى
ليک کى دانى که آن رنج خمار
از کدامين مى بر آمد آشکار
اين خمار اشکوفه‌ى آن دانه است
آن شناسد کاگه و فرزانه است
شاخ و اشکوفه نماند دانه را
نطفه کى ماند تن مردانه را
نيست مانندا هيولا با اثر
دانه کى ماننده آمد با شجر
نطفه از نانست کى باشد چو نان
مردم از نطفه‌ست کى باشد چنان
جنى از نارست کى ماند به نار
از بخارست ابر و نبود چون بخار
از دم جبريل عيسى شد پديد
کى به صورت هم‌چو او بد يا نديد
آدم از خاکست کى ماند به خاک
هيچ انگورى نمي‌ماند به تاک
کى بود دزدى به شکل پاي‌دار
کى بود طاعت چو خلد پايدار
هيچ اصلى نيست مانند اثر
پس ندانى اصل رنج و درد سر
ليک بي‌اصلى نباشدت اين جزا
بي‌گناهى کى برنجاند خدا
آنچ اصلست و کشنده‌ى آن شى است
گر نمي‌ماند بوى هم از وى است
پس بدان رنجت نتيجه‌ى زلتيست
آفت اين ضربتت از شهوتيست
گر ندانى آن گنه را ز اعتبار
زود زارى کن طلب کن اغتفار
سجده کن صد بار مي‌گوى اى خدا
نيست اين غم غير درخورد و سزا
اى تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کى دهى بي‌جرم جان را درد و غم
من معين مي‌ندانم جرم را
ليک هم جرمى ببايد گرم را
چون بپوشيدى سبب را ز اعتبار
دايما آن جرم را پوشيده دار
که جزا اظهار جرم من بود
کز سياست دزديم ظاهر شود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید