اى حيات دل حسامالدين بسى
ميل ميجوشد به قسم سادسى
گشت از جذب چو تو علامهاى
در جهان گردان حسامى نامهاى
پيشکش ميآرمت اى معنوى
قسم سادس در تمام مثنوى
شش جهت را نور ده زين شش صحف
کى يطوف حوله من لم يطف
عشق را با پنج و با شش کار نيست
مقصد او جز که جذب يار نيست
بوک فيما بعد دستورى رسد
رازهاى گفتنى گفته شود
يا بيانى که بود نزديکتر
زين کنايات دقيق مستتر
راز جز با رازدان انباز نيست
راز اندر گوش منکر راز نيست
ليک دعوت واردست از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار
نوح نهصد سال دعوت مينمود
دم به دم انکار قومش ميفزود
هيچ از گفتن عنان واپس کشيد
هيچ اندر غار خاموشى خزيد
گفت از بانگ و علالاى سگان
هيچ واگردد ز راهى کاروان
يا شب مهتاب از غوغاى سگ
سست گردد بدر را در سير تگ
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسى بر خلقت خود ميتند
هر کسى را خدمتى داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چونک نگذارد سگ آن نعرهى سقم
من مهم سيران خود را چون هلم
چونک سرکه سرکگى افزون کند
پس شکر را واجب افزونى بود
قهر سرکه لطف همچون انگبين
کين دو باشد رکن هر اسکنجبين
انگبين گر پاى کم آرد ز خل
آيند آن اسکنجبين اندر خلل
قوم بر وى سرکهها ميريختند
نوح را دريا فزون ميريخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهى اهل عالم ميفزود
واحد کالالف کى بود آن ولى
بلک صد قرنست آن عبدالعلى
خم که از دريا درو راهى شود
پيش او جيحونها زانو زند
خاصه اين دريا که درياها همه
چون شنيدند اين مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازين شرم و خجل
که قرين شد نام اعظم با اقل
در قران اين جهان با آن جهان
اين جهان از شرم ميگردد جهان
اين عبارت تنگ و قاصر رتبتست
ورنه خس را با اخص چه نسبتست
زاغ در رز نعرهى زاغان زند
بلبل از آواز خوش کى کم کند
پس خريدارست هر يک را جدا
اندرين بازار يفعل ما يشا
نقل خارستان غذاى آتش است
بوى گل قوت دماغ سرخوش است
گر پليدى پيش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
گر پليدان اين پليديها کنند
آبها بر پاک کردن ميتنند
گرچه ماران زهرافشان ميکنند
ورچه تلخانمان پريشان ميکنند
نحلها بر کو و کندو و شجر
مينهند از شهد انبار شکر
زهرها هرچند زهرى ميکنند
زود ترياقاتشان بر ميکنند
اين جهان جنگست کل چون بنگرى
ذره با ذره چو دين با کافرى
آن يکى ذره همى پرد به چپ
وآن دگر سوى يمين اندر طلب
ذرهاى بالا و آن ديگر نگون
جنگ فعليشان ببين اندر رکون
جنگ فعلى هست از جنگ نهان
زين تخالف آن تخالف را بدان
ذرهاى کان محو شد در آفتاب
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشيدست بس
رفت از وى جنبش طبع و سکون
از چه از انا اليه راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شديم
وز رضاع اصل مسترضع شديم
در فروغ راه اى مانده ز غول
لاف کم زن از اصول اى بياصول
جنگ ما و صلح ما در نور عين
نيست از ما هست بين اصبعين
جنگ طبعى جنگ فعلى جنگ قول
در ميان جزوها حربيست هول
اين جهان زن جنگ قايم ميبود
در عناصر در نگر تا حل شود
چار عنصر چار استون قويست
که بديشان سقف دنيا مستويست
هر ستونى اشکنندهى آن دگر
استن آب اشکنندهى آن شرر
پس بناى خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگييم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر
هر يکى با هم مخالف در اثر
چونک هر دم راه خود را ميزنم
با دگر کس سازگارى چون کنم
موج لشکرهاى احوالم ببين
هر يکى با ديگرى در جنگ و کين
مينگر در خود چنين جنگ گران
پس چه مشغولى به جنگ ديگران
يا مگر زين جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح يک رنگت برد
آن جهان جز باقى و آباد نيست
زانک آن ترکيب از اضداد نيست
اين تفانى از ضد آيد ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
نفى ضد کرد از بهشت آن بينظير
که نباشد شمس و ضدش زمهرير
هست بيرنگى اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگها
آن جهانست اصل اين پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
اين مخالف از چهايم اى خواجه ما
واز چه زايد وحدت اين اعداد را
زانک ما فرعيم و چار اضداد اصل
خوى خود در فرع کرد ايجاد اصل
گوهر جان چون وراى فصلهاست
خوى او اين نيست خوى کبرياست
جنگها بين کان اصول صلحهاست
چون نبى که جنگ او بهر خداست
غالبست و چير در هر دو جهان
شرح اين غالب نگنجد در دهان
آب جيحون را اگر نتوان کشيد
هم ز قدر تشنگى نتوان بريد
گر شدى عطشان بحر معنوى
فرجهاى کن در جزيرهى مثنوى
فرجه کن چندانک اندر هر نفس
مثنوى را معنوى بينى و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب يکرنگى خود پيدا کند
شاخهاى تازهى مرجان ببين
ميوههاى رسته ز آب جان ببين
چون ز حرف و صوت و دم يکتا شود
آن همه بگذارد و دريا شود
حرفگو و حرفنوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
ناندهنده و نانستان و نانپاک
ساده گردند از صور گردند خاک
ليک معنيشان بود در سه مقام
در مراتب هم مميز هم مدام
خاک شد صورت ولى معنى نشد
هر که گويد شد تو گويش نه نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آيد در صور رو در رود
باز هم از امرش مجرد ميشود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
چونک خواهد که آب آيد در سبو
شاه گويد جيش جان را که ارکبوا
باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آيد از نقيبان که انزلوا
بعد ازين باريک خواهد شد سخن
کم کن آتش هيزمش افزون مکن
تا نجوشد ديگهاى خرد زود
ديگ ادراکات خردست و فرود
پاک سبحانى که سيبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کنند
زين غمام بانگ و حرف و گفت و گوى
پردهاى کز سيب نايد غير بوى
بارى افزون کش تو اين بو را به هوش
تا سوى اصلت برد بگرفته گوش
بو نگهدار و بپرهيز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نيندايد مشامت را ز اثر
اى هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تنشگرف
ميجهد انفاسشان از تل برف
چون زمين زين برف در پوشد کفن
تيغ خورشيد حسامالدين بزن
هين بر آر از شرق سيفالله را
گرم کن زان شرق اين درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سيلها ريزد ز کهها بر تراب
زانک لا شرقيست و لا غربيست او
با منجم روز و شب حربيست او
که چرا جز من نجوم بيهدى
قبله کردى از ليمى و عمى
تا خوشت نايد مقال آن امين
در نبى که لا احب الا فلين
از قزح در پيش مه بستى کمر
زان همى رنجى ز وانشق القمر
منکرى اين را که شمس کورت
شمس پيش تست اعليمرتبت
از ستاره ديده تصريف هوا
ناخوشت آيد اذا النجم هوى
خود مثرتر نباشد مه ز نان
اى بسا نان که ببرد عرق جان
خود مثرتر نباشد زهره زآب
اى بسا آبا که کرد او تن خراب
مهر آن در جان تست و پند دوست
ميزند بر گوش تو بيرون پوست
پند ما در تو نگيرد اى فلان
پند تو در ما نگيرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آيد ز دوست
که مقاليد السموات آن اوست
اين سخن همچون ستارهست و قمر
ليک بيفرمان حق ندهد اثر
اين ستارهى بيجهت تاثير او
ميزند بر گوشهاى وحيجو
کى بياييد از جهت تا بيجهات
تا ندراند شما را گرگ مات
آنچنان که لمعهى درپاش اوست
شمس دنيا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقى در رق اوست
پيک ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسله در وى زده
مشترى با نقد جان پيش آمده
در هواى دستبوس او زحل
ليک خود را مينبيند از محل
دست و پا مريخ چندين خست ازو
وآن عطارد صد قلم بشکست ازو
با منجم اين همه انجم به جنگ
کاى رها کرده تو جان بگزيده رنگ
جان ويست و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم
فکر کو آنجا همه نورست پاک
بهر تست اين لفظ فکر اى فکرناک
هر ستاره خانه دارد در علا
هيچ خانه در نگنجد نجم ما
جاى سوز اندر مکان کى در رود
نور نامحدود را حد کى بود
ليک تمثيلى و تصويرى کنند
تا که در يابد ضعيفى عشقمند
مثل نبود ليک باشد آن مثال
تا کند عقل مجمد را گسيل
عقل سر تيزست ليکن پاى سست
زانک دل ويران شدست و تن درست
عقلشان در نقل دنيا پيچ پيچ
فکرشان در ترک شهوت هيچ هيچ
صدرشان در وقت دعوى همچو شرق
صبرشان در وقت تقوى همچو برق
عالمى اندر هنرها خودنما
همچو عالم بيوفا وقت وفا
وقت خودبينى نگنجد در جهان
در گلو و معده گم گشته چو نان
اين همه اوصافشان نيکو شود
بد نماند چونک نيکوجو شود
گر منى گنده بود همچون منى
چون به جان پيوست يابد روشنى
هر جمادى که کند رو در نبات
از درخت بخت او رويد حيات
هر نباتى کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهى حيوان خورد
باز جان چون رو سوى جانان نهد
رخت را در عمر بيپايان نهد