پس مسلمان گفت اى ياران من
پيشم آمد مصطفى سلطان من
پس مرا گفت آن يکى بر طور تاخت
با کليم حق و نرد عشق باخت
وان دگر را عيسى صاحبقران
برد بر اوج چهارم آسمان
خيز اى پس ماندهى ديده ضرر
بارى آن حلوا و يخنى را بخور
آن هنرمندان پر فن راندند
نامهى اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود در يافتند
با ملايک از هنر در بافتند
اى سليم گول واپس مانده هين
بر جه و بر کاسهى حلوا نشين
پس بگفتندش که آنگه تو حريص
اى عجيب خوردى ز حلوا و خبيص
گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من کى بودم تا کنم زان امتناع
تو جهود از امر موسى سر کشى
گر بخواند در خوشى يا ناخوشى
تو مسيحى هيچ از امر مسيح
سر توانى تافت در خير و قبيح
من ز فخر انبيا سر چون کشم
خوردهام حلوا و اين دم سرخوشم
پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بديدى وين به از صد خواب ماست
خواب تو بيداريست اى بو بطر
که به بيدارى عيانستش اثر
در گذر از فضل و از جهدى و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر اين آوردمان يزدان برون
ما خلقت الانس الا يعبدون
سامرى را آن هنر چه سود کرد
کان فن از باب اللهش مردود کرد
چه کشيد از کيميا قارون ببين
که فرو بردش به قعر خود زمين
بوالحکم آخر چه بر بست از هنر
سرنگون رفت او ز کفران در سقر
خود هنر آن داد که ديد آتش عيان
نه کپ دل على النار الدخان
اى دليلت گندهتر پيش لبيب
در حقيقت از دليل آن طبيب
چون دليلت نيست جز اين اى پسر
گوه ميخور در کميزى مينگر
اى دليل تو مثال آن عصا
در کفت دل على عيب العمى
غلغل و طاق و طرنب و گير و دار
که نميبينم مرا معذور دار