آن سرشتهى عشق رشته ميکشد
بر اميد وصل چغز با رشد
ميتند بر رشتهى دل دم به دم
که سر رشته به دست آوردهام
همچو تارى شد دل و جان در شهود
تا سر رشته به من رويى نمود
خود غراب البين آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نيز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آويخته پا در رتم
خلق ميگفتند زاغ از مکر و کيد
چغز آبى را چگونه کرد صيد
چون شد اندر آب و چونش در ربود
چغز آبى کى شکار زاغ بود
چغز گفتا اين سزاى آن کسى
کو چو بيآبان شود جفت خسى
اى فغان از يار ناجنس اى فغان
همنشين نيک جوييد اى مهان
عقل را افغان ز نفس پر عيوب
همچو بينى بدى بر روى خوب
عقل ميگفتش که جنسيت يقين
از ره معنيست نى از آب و طين
هين مشو صورتپرست و اين مگو
سر جنسيت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر
نيست جامد را ز جنسيت خبر
جان چو مور و تن چو دانهى گندمى
ميکشاند سو به سويش هر دمى
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحيل و جنس من خواهد شدن
آن يکى مورى گرفت از راه جو
مور ديگر گندمى بگرفت و دو
جو سوى گندم نميتازد ولى
مور سوى مور ميآيد بلى
رفتن جو سوى گندم تابعست
مور را بين که به جنسش راجعست
تو مگو گندم چرا شد سوى جو
چشم را بر خصم نه نى بر گرو
مور اسود بر سر لبد سياه
مور پنهان دانه پيدا پيش راه
عقل گويد چشم را نيکو نگر
دانه هرگز کى رود بى دانهبر
زين سبب آمد سوى اصحاب کلب
هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عيسى سوى پاکان چرخ
بد قفسها مختلف يک جنس فرخ
اين قفس پيدا و آن فرخش نهان
بيقفس کش کى قفس باشد روان
اى خنک چشمى که عقلستش امير
عاقبتبين باشد و حبر و قرير
فرق زشت و نغز از عقل آوريد
نى ز چشمى کز سيه گفت و سپيد
چشم غره شد به خضراى دمن
عقل گويد بر محک ماش زن
آفت مرغست چشم کامبين
مخلص مرغست عقل دامبين
دام ديگر بد که عقلش در نيافت
وحى غايببين بدين سو زان شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانى شناخت
سوى صورتها نشايد زود تاخت
نيست جنسيت به صورت لى و لک
عيسى آمد در بشر جنس ملک
برکشيدش فوق اين نيليحصار
مرغ گردونى چو چغزش زاغوار