دفتر ششم هم از مثنوی

غزلستان :: مولوی :: مثنوی معنوی
مشاهده برنامه «مثنوی معنوی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
آنچنان که يوسف از زندانيى
با نيازى خاضعى سعدانيى
خواست يارى گفت چون بيرون روى
پيش شه گردد امورت مستوى
ياد من کن پيش تخت آن عزيز
تا مرا هم وا خرد زين حبس نيز
کى دهد زندانيى در اقتناص
مرد زندانى ديگر را خلاص
اهل دنيا جملگان زندانيند
انتظار مرگ دار فانيند
جز مگر نادر يکى فردانيى
تن بزندان جان او کيوانيى
پس جزاى آنک ديد او را معين
ماند يوسف حبس در بضع سنين
ياد يوسف ديو از عقلش سترد
وز دلش ديو آن سخن از ياد برد
زين گنه کامد از آن نيکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصير آمد از خورشيد داد
تا تو چون خفاش افتى در سواد
هين چه تقصير آمد از بحر و سحاب
تا تو يارى خواهى از ريگ و سراب
عام اگر خفاش طبعند و مجاز
يوسفا دارى تو آخر چشم باز
گر خفاشى رفت در کور و کبود
باز سلطان ديده را بارى چه بود
پس ادب کردش بدين جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسيده عماد
ليک يوسف را به خود مشغول کرد
تا نيايد در دلش زان حبس درد
آن‌چنانش انس و مستى داد حق
که نه زندان ماند پيشش نه غسق
نيست زندانى وحش‌تر از رحم
ناخوش و تاريک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دريچه سوى خويش
در رحم هر دم فزايد تنت بيش
اندر آن زندان ز ذوق بي‌قياس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بيرون شدن بر تو درشت
مي‌گريزى از زهارش سوى پشت
راه لذت از درون دان نه از برون
ابلهى دان جستن قصر و حصون
آن يکى در کنج مسجد مست و شاد
وآن دگر در باغ ترش و بي‌مراد
قصر چيزى نيست ويران کن بدن
گنج در ويرانيست اى مير من
اين نمي‌بينى که در بزم شراب
مست آنگه خوش شود کو شد خراب
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو و از گنج آبادان کنش
خانه‌ى پر نقش تصوير و خيال
وين صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنجست و تابش‌هاى زر
که درين سينه همي‌جوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روى آب اجزاى کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پرده‌اى بر روى جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
که اينچ بر ماست اى برادر هم ز ماست
زين حجاب اين تشنگان کف‌پرست
ز آب صافى اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شب‌پرستى و خفاشى مي‌کنيم
سوى خود کن اين خفاشان را مطار
زين خفاشيشان بخر اى مستجار
اين جوان زين جرم ضالست و مغير
که بمن آمد ولى او را مگير
در عماد الملک اين انديشه‌ها
گشته جوشان چون اسد در بيشه‌ها
ايستاده پيش سلطان ظاهرش
در رياض غيب جان طايرش
چون ملايک او به اقليم الست
هر دمى مي‌شد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمى
در تن هم‌چون لحد خوش عالمى
او درين حيرت بد و در انتظار
تا چه پيدا آيد از غيب و سرار
اسپ را اندر کشيدند آن زمان
پيش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زير اين چرخ کبود
آن‌چنان کره به قد و تگ نبود
مي‌ربودى رنگ او هر ديده را
مرحب آن از برق و مه زاييده را
هم‌چو مه هم‌چون عطارد تيزرو
گوييى صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصه‌ى آسمان را در شبى
مي‌برد اندر مسير و مذهبى
چون به يک شب مه بريد ابراج را
از چه منکر مي‌شوى معراج را
صد چو ماهست آن عجب در يتيم
که به يک ايماء او شد مه دو نيم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبيا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وانگهان نظاره کن آن کار و بار
در ميان بيضه‌اى چون فرخ‌ها
نشنوى تسبيح مرغان هوا
معجزات اين‌جا نخواهد شرح گشت
ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسپ فر کهف يافت
تاب لطفش را تو يکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمى و تابانى و بس
آنک بر ديوار افتد آفتاب
آن‌چنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمى حيران شد از وى شاه فرد
روى خود سوى عماد الملک کرد
کاى اچى بس خوب اسپى نيست اين
از بهشتست اين مگر نه از زمين
پس عماد الملک گفتش اى خديو
چون فرشته گردد از ميل تو ديو
در نظر آنچ آورى گرديد نيک
بس گش و رعناست اين مرکب وليک
هست ناقص آن سر اندر پيکرش
چون سر گاوست گويى آن سرش
در دل خوارمشه اين دم کار کرد
اسپ را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفى
از سه گز کرباس يابى يوسفى
چونک هنگام فراق جان شود
ديو دلال در ايمان شود
پس فروشد ابله ايمان را شتاب
اندر آن تنگى به يک ابريق آب
وان خيالى باشد و ابريق نى
قصد آن دلال جز تخريق نى
اين زمان که تو صحيح و فربهى
صدق را بهر خيالى مي‌دهى
مي‌فروشى هر زمانى در کان
هم‌چو طفلى مي‌ستانى گردگان
پس در آن رنجورى روز اجل
نيست نادر گر بود اينت عمل
در خيالت صورتى جوشيده‌اى
هم‌چو جوزى وقت دق پوسيده‌اى
هست از آغاز چون بدر آن خيال
ليک آخر مي‌شود هم‌چون هلال
گر تو اول بنگرى چون آخرش
فارغ آيى از فريب فاترش
جوز پوسيده‌ست دنيا اى امين
امتحانش کم کن از دورش ببين
شاه ديد آن اسپ را با چشم حال
وآن عمادالملک با چشم مل
چشم شه دو گز همى ديد از لغز
چشم آن پايان‌نگر پنجاه گز
آن چه سرمه‌ست آنک يزدان مي‌کشد
کز پس صد پرده بيند جان رشد
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان ديده جهان را جيفه گفت
زين يکى ذمش که بشنود او وحسپ
پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ
چشم خود بگذاشت و چشم او گزيد
هوش خود بگذاشت و قول او شنيد
اين بهانه بود و آن ديان فرد
از نياز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پيش بصر
آن سخن بد در ميان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نمايد مه سيه
پاک بنايى که بر سازد حصون
در جهان غيب از گفت و فسون
بانگ در دان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شدست اين يا فراز
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون اين بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چونک خوش‌آواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا مي‌شود
از سقر تا خود چه در وا مي‌شود
بانگ در بشنو چو دورى از درش
اى خنک او را که وا شد منظرش
چون تو مي‌بينى که نيکى مي‌کنى
بر حيات و راحتى بر مي‌زنى
چونک تقصير و فسادى مي‌رود
آن حيات و ذوق پنهان مي‌شود
ديد خود مگذار از ديد خسان
که به مردارت کشند اين کرکسان
چشم چون نرگس فروبندى که چى
هين عصاام کش که کورم اى اچى
وان عصاکش که گزيدى در سفر
خود ببينى باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهى يزدانى متن
چيست حبل‌الله رها کردن هوا
کين هوا شد صرصرى مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهى اندر تابه‌ى گرم از هواست
رفته از مستوريان شرم از هواست
خشم شحنه شعله‌ى نار از هواست
چارميخ و هيبت دار از هواست
شحنه‌ى اجسام ديدى بر زمين
شحنه‌ى احکام جان را هم ببين
روح را در غيب خود اشکنجه‌هاست
ليک تا نجهى شکنجه در خفاست
چون رهيدى بينى اشکنجه و دمار
زانک ضد از ضد گردد آشکار
آنک در چه زاد و در آب سياه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه
چون رها کردى هوا از بيم حق
در رسد سغراق از تسنيم حق
لا تطرق فى هواک سل سبيل
من جناب الله نحو السلسبيل
لا تکن طوع الهوى مثل الحشيش
ان ظل العرش اولى من عريش
گفت سلطان اسپ را وا پس بريد
زودتر زين مظلمه بازم خريد
با دل خود شه نفرمود اين قدر
شير را مفريب زين راس البقر
پاى گاو اندر ميان آرى ز داو
رو ندوزد حق بر اسپى شاخ گاو
بس مناسب صنعتست اين شهره زاو
کى نهد بر جسم اسپ او عضو گاو
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهاى منتقل پرداخته
در ميان قصرها تخريج‌ها
از سوى اين سوى آن صهريج‌ها
وز درونشان عالمى بي‌منتها
در ميان خرگهى چندين فضا
گه چو کابوسى نمايد ماه را
گه نمايد روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون مي‌کند سحر حلال
زين سبب درخواست از حق مصطفى
زشت را هم زشت و حق را حق‌نما
تا به آخر چون بگردانى ورق
از پشيمانى نه افتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمه‌ى اين مکرهاست
قلب بين اصبعين کبرياست
آنک سازد در دلت مکر و قياس
آتشى داند زدن اندر پلاس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید