شماره ٢٢٥: دلا از جان روان بگذر اگر جوياى جانانى

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلا از جان روان بگذر اگر جوياى جانانى
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانى
بدرد عشق او ميساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پيش در مانى اگر در بند درمانى
محبت را دلى بايد خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانى نباشد جز بويرانى
اگر ملک قدم خواهى قدم بيرون نه از هستى
بقاى جاودان يابى چو تو از خود شوى فانى
ز خورشيد حقايق پرتوى بر جان تو تابد
اگر گرد علايق را بآب ديده بنشانى
ترا در صف اين هيجا ز سر بايد گذشت اول
وگرنه پاى بيرون نه که تو نى مرد ميدانى
بدارالملک مصر جان اگر خواهى شهنشاهى
بخلوتخانه عزلت چو يوسف باش زندانى
چو سلطانى همى خواهى طلب کن ملک درويشى
که سلطانى است درويشى و درويشى است سلطانى
اگر در وادى اقدس نداى قدس ميجوئى
چو موسى بايدت کردن بجان دهسال چوپانى
رفيق نفس سرکش را اگر گوئى وداع اى دل
نداى مرحبا يابى ز دارالملک روحانى
اگر بر خوان خورسندى براى عيش بنشينى
کند روح الامين آنجا بشهپرها مگس رانى
ز گرد ماسوى اول برافشان آستين اى دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانى
سليما يکنفس بستان سليمان وار خاتم را
بزور بازوى همت ز دست ديو نفسانى
که تا در عالم وحدت براى جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سليمانى
ز تو تا منزل مقصود گامى بيش ننمايد
اگر تو باره همت در اين ره تيزتر رانى
دمى مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشيد جمال دوست نورانى
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبرى شد
مبين در سايه تا بينى که تو مهر درخشانى
از اين بيداى پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزى اگر يابى ز توفيقات ربانى
قلاووزت اگر بايد تبرا کن ز خود اول
تولا با على ميجوى اگر جوياى عرفانى
بدين سلطان دو گيتى نهانى عشق بازى کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانى
اگر تو عارفى اى دل مکن زين خاندان دورى
که معروف جهان گردى در اسرار خدا دانى
طواف کعبه صورت ميسر گر نميگردد
بيا در کعبه معنى دمى جو فيض ديانى
اگر از خواجه يثرب بصورت دورى ايصادق
بحمدالله ز نزديکان سلطان خراسانى
امام هشتمين سلطان على موسى الرضا کز وى
بياموزند سلطانان همه آئين سلطانى
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشيند
کجا تمکين کند هرگز ملايک را بدربانى
بهنگام صلاى عام اگر از خوان خاصانش
فقيرى لقمه اى يابد کند اظهار سلطانى
گزيده گوشه فقر است و اندر عين درويشى
گدايان در خود را دهد ملک جهانبانى
همى خورشيد را شايد که از صدق و صفا هردم
بعريانان دهد زربفت اندر عين عريانى
دبيرستان غيبى را چو جان او معلم شد
نمايد عقل کل پيشش کم از طفل دبستانى
چو در ميدان لاهوتى بود هنگام جولانش
براى مرکبش سازند نعل از تاج خاقانى
براق برق جنبش را چو سوى لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانى
سر سودا اگر دارى بيا اى عاشق صادق
که گر يک جان دهى اينجا دو صد جان باز بستانى
ترا زين جان پر علت عطاى فيض شاهى به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانى
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهرى نبود بدين خوبى و ارزانى
الا اى شاه دين پرور ترا زيبد سرافرازى
که نور ديده زهرا و نقد شاه مردانى
ز سبحات جمال تو بسوزد ديده دلها
که هردم بر تو ميتابد تجليهاى سبحانى
کمينه خادمانت را نداى ايزدى آمد
که فاروق فريقينى و ذوالنورين فرقانى
ز راى عالم آرايت چراغ شرع را پرتو
ز پاى عرش فرسايت قوى پشت مسلمانى
چو بى فرمان حق هرگز نيامد هيچ کار از تو
سلاطين جهان هردم کنندت بنده فرمانى
کمينه پايه قدرت رسيد از جذبه حق جاى
که کار عقل کل آنجا نباشد غير حيرانى
حسين خسته را درياب اى سلطان دو گيتى
که دور از تو بجان آمد دلش از قيد جسمانى
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضميرش را
ز تسويلات نفسانى و تخييلات شيطانى
تو احمد سيرتى شاها و من در مدحت و خدمت
زمانى کرده حسانى و گاهى جسته سلمانى
اگر در مرقدت شاها حسين اين شعر برخواند
ندا آيد از آن روضه که قد احسنت حسانى
ز خوان فضل و اکرامت نصيبى ده گدايانرا
که کام بزم اى سلطان بقا نزل و رضا خوانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید