هله هش دار كه در شهر دو سه طرارند
كه به تدبیر كلاه از سر مه بردارند
دو سه رندند كه هشیاردل و سرمستند
كه فلك را به یكی عربده در چرخ آرند
سردهانند كه تا سر ندهی سر ندهند
ساقیانند كه انگور نمیافشارند
یار آن صورت غیبند كه جان طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره كش و بیمارند
صورتیاند ولی دشمن صورتهااند
در جهانند ولی از دو جهان بیزارند
همچو شیران بدرانند و به لب میخندند
دشمن همدگرند و به حقیقت یارند
خرفروشانه یكی با دگری در جنگند
لیك چون وانگری متفق یك كارند
همچو خورشید همه روز نظر میبخشند
مثل ماه و ستاره همه شب سیارند
گر به كف خاك بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ار چه به شب جو كارند
دلبرانند كه دل بر ندهد بیبرشان
سرورانند كه بیرون ز سر و دستارند
شكرانند كه در معده نگردند ترش
شاكرانند و از آن یار چه برخوردارند
مردمی كن برو از خدمتشان مردم شو
زانك این مردم دیگر همه مردم خوارند
بس كن و بیش مگو گر چه دهان پرسخنست
زانك این حرف و دم و قافیه هم اغیارند