ترش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدستم
ز افسونهاش مجنونم ز افسانهاش سرمستم
بتان بس دیدهام جانا ولیكن نی چنین زیبا
تویی پیوندم و خویشم كنون در خویش درجستم
همه شب از پریشانی چنان بودم كه می دانی
ولیك این دم ز حیرانی كریما از دگر دستم
از این حالت كه دل دارد بگیر و برجهان او را
كه من خاكی ز سعی تو ز روی خاك برجستم