غزل شماره ۱۹۳۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عقل از كف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اكنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون كه به عشق بحر می رفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید بحر خون دید
بنشست خرد میانه خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سوی به بی‌سون
تا گم كردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
كان جا نه زمین بود نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند پس او است مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بی‌چون
یك سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفته‌اش روان شد
می رفت در آن عجیب‌هامون
تا بو كه رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یك آتش بد یكیش گلگون
آواز آمد كه رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون
ور زانك به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
بر پشت فلك پری چو عیسی
و اندر بالا فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیله‌ها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
كز هر چه صفت كنیش افزون

آتشامانتبریزجهانجیحونزمینعاقلعشقعقلقارونمجنونگردونگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید