اندر شكست جان شد پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین كز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شكست كانی
تا تو خمش نكردی اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه كی گشت از زمانه
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سری است زان نهانتر صد نقش از آن مصور
در خاطر مهندس و اندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد آن سر جهان بگیرد
وآنگه كسی نمیرد در دور لامكانی
تبریز شمس دین را از لطف لابهای كن
كز باغ بیزمانی در ما نگر زمانی