وصلم ميسر است ولى بر مراد نيست
بر دل نهم چه تهمت شادى که شاد نيست
غم مى فروخت ليک به اندازه ميفرست
يک دل درون سينه ما خود زياد نيست
جايى هنوز نيست به ذوق ديار عشق
هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نيست
اى بى وفا برو که بر اين عهدهاى سست
نى اندک اعتماد که هيچ اعتماد نيست
رو ، رو که وحشى آنچه کشيد از تو سست عهد
ما را به خاطر است ، ترا گر به ياد نيست