آه شراره بارم کان از درون برآمد
ابريست آتش افشان کز بحر خون برآمد
مى کرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش جيم جنون برآمد
فانوس وار ما را از شمع دل فروزى
آتش ز سينه سر زد دود از درون برآمد
از لاله جگر خون احوال کوهکن پرس
کان داغدار با او در بيستون برآمد
از چشم پر فن او در يک فريب دادن
از عقل و هوشمندى سد ذوفنون بر آمد
بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش
آيا ز دست وحشى اين کار چون برآمد